ظریف سخن گفتنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی ] ظریف سخن گفتن، هجو کردن، حاضر جواب بودن شوخی (مزاح) کردن، جوک گفتن، سرگرم کردن سربهسر کسی گذاشتن، متلک بار کسی کردن
زرافهCamelopardalis, Cam, Giraffeواژههای مصوب فرهنگستانصورت فلکی کمنوری در شمال آسمان، مجاور دو صورت ذاتالکرسی و برساوش
زریفلغتنامه دهخدازریف . [ زَ ] (ع مص ) آهسته و نرم رفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). زرف . (ناظم الاطباء). || نزدیک شدن به کسی . (از اقرب الموارد). رجوع به زرف شود.
زرفلغتنامه دهخدازرف . [ زَ ] (ع مص ) برجهیدن . || بیش درآمدن . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زیاده کردن در سخن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زیاده کردن در سخن و دروغ گفتن . (از اقرب الموارد). || بشتاب و تیز رفتن ناقه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطبا
سرگرم کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی م کردن، مشغول کردن، بازیدادن، در بازی شرکت دادن، مایه انبساط خاطر شدن، خوشنود کردن، نیروی تازه دادن، شاد کردن، ظریف سخن گفتن
محاوره کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: رسانۀ ارتباط . وسیلۀ انتقال اندیشه اوره کردن، صحبت کردن، حرف زدن، گپ زدن، درد دل کردن، پچپچ کردن، ظریف سخن گفتن مناظره کردن
ثبات فکری نداشتنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار فردی؛ عام فکری نداشتن، تحت تأثیر قرار گرفتن، تغییر عقیده دادن، بیعزم بودن بازی درآوردن، احمقانهرفتار کردن، احمقانه بودن دمدمیبودن بایک غوره سردیش شدن ... شوخی کردن، سربهسر گذاشتن [◄ظریف سخن گفتن 839] باچیزی لاس زدن، بازیچه عوض کردن، هرلحظه باچیزی مشغول بودن بهسرش زدن جایی بند نشدن،
ظریففرهنگ فارسی عمید۱. نکتهسنج.۲. خوشطبع.۳. (اسم، صفت) [مجاز] شیرینگفتار؛ لطیفهگو.۴. [مجاز] زیبا؛ خوشگل؛ خوشهیکل.۵. [قدیمی] دارای ظرافت.
ظریفلغتنامه دهخداظریف . [ ظَ ] (ع ص ) سبکروح . (مهذب الاسماء). خوش طبع. || تیزدل . (مهذب الاسماء). زیرک . کیّس . (منتهی الارب ). دانا : دست بر هم زند طبیب ظریف چون خرف بیند اوفتاده حریف . سعدی (گلستان ).|| خوشروی . زیبا. || بلیغ. |
ظریفدیکشنری فارسی به انگلیسیairy, exquisite, fragile, frail, gossamer, maidenly, nice, precision, reedy, subtle, superfine, tender, ticklish
ظریففرهنگ فارسی معین(ظَ) [ ع . ] (ص .) 1 - زیرک . 2 - خوش - طبع ، لطیفه گو. 3 - زیبا، خوشگل . ج . ظرفاء.
ستم ظریفلغتنامه دهخداستم ظریف . [ س ِ ت َ ظَ ] (ص مرکب ) کسی که در پرده ٔ ظرافت ستم کند و این فعل را ظریفی گویند.(آنندراج ). کسی که ستم او ظریفانه بود : حسن است ستم ظریف یاری عشق است دلی نکرده کاری .درویش واله هروی (از آنندراج ).
ابوظریفلغتنامه دهخداابوظریف .[ اَ ظَ ] (ع اِ مرکب ) بزماورد. (مهذب الاسماء). زماورد. (المعرب جوالیقی ).
ظریففرهنگ فارسی عمید۱. نکتهسنج.۲. خوشطبع.۳. (اسم، صفت) [مجاز] شیرینگفتار؛ لطیفهگو.۴. [مجاز] زیبا؛ خوشگل؛ خوشهیکل.۵. [قدیمی] دارای ظرافت.
ظریفلغتنامه دهخداظریف . [ ظَ ] (ع ص ) سبکروح . (مهذب الاسماء). خوش طبع. || تیزدل . (مهذب الاسماء). زیرک . کیّس . (منتهی الارب ). دانا : دست بر هم زند طبیب ظریف چون خرف بیند اوفتاده حریف . سعدی (گلستان ).|| خوشروی . زیبا. || بلیغ. |