پردیس حیاتوحش،پارک حیاتوحشwildlife parkواژههای مصوب فرهنگستانپردیسی که منطقهای است محصور و در آن حیوانات وحشی، بیرون از قفس، در محیطی شبیه به زیستگاه طبیعی خود، در آزادی نسبی زندگی میکنند
عاذبلغتنامه دهخداعاذب . [ ذِ ] (ع ص ) آنکه میان او و آسمان چیزی حائل نباشد. || بازمانده از خوردن از شدت تشنگی . || ستور ایستاده که آب و علف نخورد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
عاذرلغتنامه دهخداعاذر. [ ذَ ] (اِخ ) نام مردی که بی ایمان مرده بود، عیسی (ع ) بعد از چهل سال او را زنده کرده مسلمان ساخته بود. (غیاث ). و رجوع به عازر شود.
عاذرلغتنامه دهخداعاذر. [ ذِ ] (ع ص ) مرد عذرخواه . (منتهی الارب ). || (اِ) رگ خون استحاضه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || نشان خستگی و پلیدی . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء).
عاذریةلغتنامه دهخداعاذریة.[ ذِ ری ْ ی َ ] (اِخ ) گروهی از فرقه ٔ نجدات میباشند که مردم را به نادانی در فروع مذهب معذور میشناسند. (اقرب الموارد) (ملل و نحل شهرستانی چ مصر ص 187).
قرملةلغتنامه دهخداقرملة. [ ق َ م َ ل َ ] (ع اِ) یکی قرمل . درختی است سست و بی خار که زیر پا بشکند، و بدان مثل زده شده است : ذلیل عاذَ بقرملة؛ یعنی خود خوار است و پناه به ذلیلی دیگر برده است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
عاذبلغتنامه دهخداعاذب . [ ذِ ] (ع ص ) آنکه میان او و آسمان چیزی حائل نباشد. || بازمانده از خوردن از شدت تشنگی . || ستور ایستاده که آب و علف نخورد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
عاذرلغتنامه دهخداعاذر. [ ذَ ] (اِخ ) نام مردی که بی ایمان مرده بود، عیسی (ع ) بعد از چهل سال او را زنده کرده مسلمان ساخته بود. (غیاث ). و رجوع به عازر شود.
عاذرلغتنامه دهخداعاذر. [ ذِ ] (ع ص ) مرد عذرخواه . (منتهی الارب ). || (اِ) رگ خون استحاضه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || نشان خستگی و پلیدی . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء).
عاذریةلغتنامه دهخداعاذریة.[ ذِ ری ْ ی َ ] (اِخ ) گروهی از فرقه ٔ نجدات میباشند که مردم را به نادانی در فروع مذهب معذور میشناسند. (اقرب الموارد) (ملل و نحل شهرستانی چ مصر ص 187).
ابومعاذلغتنامه دهخداابومعاذ. [ اَ م ُ ] (اِخ ) بکیربن معروف . قاضی مرو و قاضی نیشابور. از روات است .
ابومعاذلغتنامه دهخداابومعاذ. [ اَ م ُ ] (اِخ ) عطأبن ابی میمونه . از روات است و شعبه از او روایت کند.
ابومعاذلغتنامه دهخداابومعاذ. [ اَ م ُ ] (اِخ ) فضل بن خالد نحوی از روات است . و رجوع به فضل بن خالد شود.