عارض لشکرلغتنامه دهخداعارض لشکر. [ رِ ض ِ ل َ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آنکه سپاه را عرض دهد. رجوع به عارض شود.
آرد گندم سختhard wheat flourواژههای مصوب فرهنگستانآرد گندم تهیهشده از گندم سخت که در مقایسه با گندم نرم، پروتئین بیشتری دارد
حارث و حویرثلغتنامه دهخداحارث و حویرث . [ رِ وَ ح ُ َورَ ] (اِخ ) نام دو کوه به ارمینیه است و بالای آن گورستان پادشاهان آن دیار است که با زر و زیور خود دفن شده اند. و گویند بلیناس حکیم آن را طلسم ساخته تا کسی بدان دست نیابد، پس هیچ مردم از این کوه بالا رفتن نتوانند... مدائنی گوید: دو کوه حارث و حویرث
هارت و هورتلغتنامه دهخداهارت و هورت . [ ت ُ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) اشتلم . داد و بیداد و فریاد تصنعی .
ابوسهللغتنامه دهخداابوسهل . [ اَ س َ ] (اِخ ) احمدبن علی عارض لشکر بزمان مسعودبن محمود سبکتکین . رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 507 شود. و شاید ممدوح فرّخی در دو قصیده ٔ ذیل ، همین بوسهل باشد؟عارض جیش و امیر لشکر میر آنکه اوکرده گیتی را ز روی خویش چون خرّ
ابوسهللغتنامه دهخداابوسهل . [ اَ س َ ] (اِخ ) قهستانی . عمیدالملک . عارض سپاه محمود سبکتکین :عارض جیش و عمید لشکر میر آنکه اوکرده گیتی را ز روی خویش چون خرّم بهار. فرخی .خواجه ٔ عمید عارض لشکر عمید ملک بوسهل سید همه سادات روزگار. ف
حریلغتنامه دهخداحری . [ح ُرْ ری ] (حامص ) آزادی . آزادگی . حریت : ای به حری و به آزادگی از خلق پدیدچون گلستان شکفته ز سیه شورستان . فرخی .آن پسندیده به رادی و به حری معروف آن سزاوار به شاهی و به تاج اندرخور. <p class="auth
پیشگولغتنامه دهخداپیشگو. (نف مرکب ) پیشگوی که از پیش گوید. که از قبل گفتن آغازد. || که قبل از وقوع از آن آگاهی دهد. پیشگوی . نبی . کسی که از آینده خبر دهد. (فرهنگ نظام ). || آنکه در حضور بزرگان و شاهان زائرین را شناساند. معرف . کسی که چون بمجلس بزرگان درآید شخصی بیان حسب و نسب او کند تا اهل مج
دیوانلغتنامه دهخدادیوان . [دی ] (اِ) محل گردآوری دفاتر (مجمعالصحف ) فارسی معرب است و کسائی آن را به فتح دال و مولد دانسته است و سبب اینکه «واو» در دیوان مانند «سید» اعلال نشده است [ چون واو بعد از یاء ساکن قلب به یاء شود ] آن است که یاء در آن غیر اصلی بر وزن فِعّال از دَوَّنْت َ می باشد و در ت
عارضفرهنگ فارسی عمید۱. عرضکننده؛ عریضهدهنده؛ شاکی.۲. (اسم) رویداد؛ پیشامد؛ حادثه.۳. (صفت) (فلسفه) ویژگی آنچه پیدا میشود و میگذرد و ثابت نیست.۴. (اسم) [قدیمی] فرماندهِ لشکر.۵. (اسم) [قدیمی] رخسار؛ چهره؛ روی.⟨ عارض شدن: (مصدر لازم)۱. روی دادن؛ رخ دادن.۲. به قاضی یا دادگا
عارضلغتنامه دهخداعارض . [ رِ ] (اِخ ) نام شاعری است اصفهانی . مؤلف مجمع الفصحاء درباره ٔ وی نویسد: نامش آقابابا و شغلش پاره دوزی بود. و طبع خوشی داشته و از اشعار اوست :بود بجانب من چشم و سوی غیر نگاهت ندانم این گنه از تست یا ز چشم سیاهت .حاشا مکن ز بردن این دل که زار تست غیر
عارضلغتنامه دهخداعارض .[ رِ ] (ع ص ) عرض دهنده ٔ لشکر. شمارکننده ٔ لشکر. بخشی فوج یا سالار فوج . (غیاث اللغات ) (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنکه سان سپاه دهد. آنکه سان سپان بیند. (مهذب الاسماء) : و عارض را فرمان داد تا نامهاشان به دیوان عرض بنوشت . (تا
خط عارضلغتنامه دهخداخط عارض . [ خ َطْ طِ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) محاسنی که تازه بر چهره خوبرویان سبز شده باشد. (ناظم الاطباء).
سمن عارضلغتنامه دهخداسمن عارض . [ س َ م َ رِ ] (ص مرکب ) آنکه عارض وی سفید چون سمن باشد : تا ترک سمن عارض بودی نه چنین بودامروز چنین شد که بت مشک عذاری .فرخی .
سیمین عارضلغتنامه دهخداسیمین عارض . [ رِ ] (ص مرکب ) که عارض او در سپیدی چون سیم بود. سپیدچهره : ساکنانش حور سیمین عارض و زرین کمرخادمانش ماه آتش ناوک و آهن کمان . امیرمعزی (از آنندراج ).رجوع به ماده ٔ بعد شود.
متعارضلغتنامه دهخدامتعارض . [ م ُ ت َ رِ ](ع ص ) خبر و جز آن که خلاف یکدیگر آید. (آنندراج ). برخلاف یکدیگر. برعکس و مخالف و متضاد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تقلیدکننده و چیزی را شبیه و مانند چیز دیگر کننده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع تعارض شود.
فنک عارضلغتنامه دهخدافنک عارض . [ ف َ ن َ رِ ] (ص مرکب ) آنکه صورتش لطیف و درخشان بود چون پوست فنک . زیباروی . لطیف روی : ساقیان ترک فنک عارض قندزمژگان کز رخ و زلف حبش با خزر آمیخته اند. خاقانی .رجوع به فنک شود.