عبارلغتنامه دهخداعبار. [ ع َب ْ با ] (ع ص ) شتر نر توانا که از هر زمین گذرد و همیشه سفر کند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || تعبیر و تفسیرکننده ٔ خواب . (المنجد) (ناظم الاطباء). || مبالغه ٔ عابر. (المنجد).
قضیۀ رستۀ بئرBaire category theoremواژههای مصوب فرهنگستانقضیهای که بر طبق آن هر فضای سنجهای کامل یک مجموعۀ رستهدوم است
سد اَبرcloud barواژههای مصوب فرهنگستانکنارۀ ضخیم اَبر که با نزدیک شدن چرخند حارّهای قوی یا توفند در افق ظاهر میشود
حبارلغتنامه دهخداحبار. [ ] (اِخ ) شهریست [ به ناحیت کرمان ] میان سیرگان و بم . جایی سردسیر و هوای درست و آبادان و با نعمت بسیار و آبهای روان و مردم بسیار. (حدود العالم ).
حبارلغتنامه دهخداحبار. [ ح َب ْ با ] (ع ص ) سمعانی گوید: هذه النسبة الی بیع الحبر و عمله و هو السواد الذی یکتب به .و فیروزآبادی گوید: حبار بمعنی حبرفروش غلط باشد.
عبارةدیکشنری عربی به فارسیگذرگاه , معبر , جسر , گذر دادن , ازيک طرف رودخانه بطرف ديگر عبور دادن , عبارت
عبارتفرهنگ فارسی عمید۱. (ادبی) مجموع الفاظ و کلمات بدون فعل، مانند انجمن علمی دانشجویان دانشکدۀ ادبیات.۲. سخن؛ گفتار.۳. [قدیمی] اصطلاح.
عبارتلغتنامه دهخداعبارت . [ ع ِ رَ ] (ع اِمص ، اِ) عبارة. || تفسیر و تأویل . || شرح . || ترجمه . (ناظم الاطباء). || بیان و تعبیر کردن . (غیاث اللغات ). || تکلم . (اقرب الموارد). || طرز بیان . طریقه ٔ ادای سخن . (ناظم الاطباء) : آنجا که عبادت باید عبارت سود ندارد. (کشف
عباردلغتنامه دهخداعبارد. [ ع ُ رِ ] (ع ص ) جاریة عبارد؛ دختر سپیدرنگ و تازه بدن نازک و لرزان اندام . (ناظم الاطباء). || شاخ نرم و نازک . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
ناتل کنارلغتنامه دهخداناتل کنار. [ ت ِ ک ِ ] (اِخ ) از دهات نور مازندران است . (مازندران و استراباد ص 149). یکی از دهستانهای قشلاقی بخش نور شهرستان آمل است و در قسمت شمالی بخش نور بین دهستان اهلمرستاق و ناتلرستاق و دریای خزر و کجرستاق نوشهر قرار دارد. هوایش معتدل
عبارةدیکشنری عربی به فارسیگذرگاه , معبر , جسر , گذر دادن , ازيک طرف رودخانه بطرف ديگر عبور دادن , عبارت
عبارتفرهنگ فارسی عمید۱. (ادبی) مجموع الفاظ و کلمات بدون فعل، مانند انجمن علمی دانشجویان دانشکدۀ ادبیات.۲. سخن؛ گفتار.۳. [قدیمی] اصطلاح.
استعبارلغتنامه دهخدااستعبار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) اشک فروآوردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). گریستن . اشک باریدن . جاری گردیدن اشک . (منتهی الارب ). || اندوهناک شدن . (منتهی الارب ). || خواب گزاردن بر کسی تا او تعبیر کند. خواب گزاردن بر کسی جهت تعبیر کردن وی . (منتهی الارب ). خواب با کسی گفتن ت