عدس الماءلغتنامه دهخداعدس الماء. [ ع َ دَ سُل ْ ] (ع اِ مرکب ) پر سیاوشان . (بحرالجواهر). برخی گویند چیزی است از قبیل خزه که در آبهای راکد حوضها وغیره روید و ثمری دارد شبیه به عدس . نوعی از طحلب است . (کتاب ثالث قانون ابوعلی چ طهران ص 313). در تحفه ٔ حکیم مؤمن اس
حدسلغتنامه دهخداحدس . [ ح َ ] (ع مص ) شتافتن . (منتهی الارب ). سرعت . (کشاف اصطلاحات الفنون ). بشتاب رفتن . || الرمی ، و منه الحدس و هو الظن . (معجم البلدان ). حدس بسهم ؛ به تیر زدن . تیر زدن . (منتهی الارب ). || غلبه کردن در انداختن کسی را. || فروخوابانیدن . افکندن . بیفکندن . (تاج المصادر
حدسلغتنامه دهخداحدس . [ ح َ دَ ] (اِخ ) ابن اریش لخمی قحطانی . جدی جاهلی است ، و بنی وائل ذریه ٔ اویند. (اعلام زرکلی ص 214 از نهایة الارب صص 191 - 192).
حدسلغتنامه دهخداحدس . [ ح َ دَ ] (اِخ ) لغتی است در عدس و آن نام قومی است بزمان سلیمان نبی که بر استران درشتی کردندی و استران بشنیدن ذکر آنان گریختندی ، تا آنجا که کلمه ٔ حدس ، زجر گردید استران را. (منتهی الارب ).
حدسلغتنامه دهخداحدس . [ ح َ دَ ] (اِخ ) نام شهری بشام . و مردم آن قومی از لخم بودند. (معجم البلدان ).
فیفس لوعالغتنامه دهخدافیفس لوعا. [ ] (معرب ، اِ) به یونانی عدس الماء است که نوعی از طلحب باشد. (مخزن الادویه ).
قاقوسوسطولغتنامه دهخداقاقوسوسطو. (معرب ، اِ) قاقوس . عدس الماء است که نوعی است از طحلب . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به قاموس شود.
قاقوسلغتنامه دهخداقاقوس . (معرب ، اِ)غله ای است که آن را به عربی عدس میگویند. (برهان ). || عدس الماء است که نوعی است از طحلب و آن را قاقوسوسطو نیز گویند. (از فهرست مخزن الادویة).
ساذجلغتنامه دهخداساذج . [ ذَ ] (اِ) برگی است دوائی مانند برگ گردکان و آن بر روی آب پیدا می شود. وآن هندی و رومی هر دو می باشد. و بهترین آن هندی است . یک روی آن به سبزی و روی دیگرش بزردی مایل می باشد.چون بر جامه پراکنده کنند از سوس محفوظ ماند، و سوس کرمی است که بیشتر لباس ابریشمی را ضایع و ناب
طحلبلغتنامه دهخداطحلب .[ طُ ل ُ ] (ع اِ) چغزلاوه که بجهت دورماندگی آب پیدا شود. (منتهی الارب ). سبزی که بر روی آب استاده جمع شود، بهندی کائی گویند. (آنندراج ). طِحلِب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سبزابه . (تفلیسی ). جامه ٔ غوک . (دهار). چیزیست که بر سر آب آیدچون نمد بسته ، و سبزرنگ است . (مهذ
عدسفرهنگ فارسی عمید۱. گیاهی بوتهای از خانوادۀ باقلا با گلهای سفیدرنگ و برگهای باریک؛ دانچه؛ انژه؛ مرجمک؛ نسک؛ بنوسرخ.۲. دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد.
عدسلغتنامه دهخداعدس . [ ع َ ] (ع اِ صوت )کلمه ای است که بدان استر را زجر کنند. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
عدسلغتنامه دهخداعدس . [ ع َ ] (ع مص ) خدمت کردن . (منتهی الارب ) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد)(آنندراج ). || رفتن در زمین . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || چرانیدن شتران را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).عَدَس المال َ؛ رعاه . (قطرالمحیط). || زده گردیدن مرد. (من
عدسلغتنامه دهخداعدس . [ ع َ دَ ] (ع اِ) نرسک . (منتهی الارب ). دانه ای است که قسمی از آن بیابانی است و خرد و مایل بگردی و قسمی بستانی است و پهن . (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط). در ترجمه ٔ صیدنه است که در پارسی آن را نرسک گویند و به هندی مسوری گویند، ارجانی گوید: سرد است در دو درجه اول و خ
حصن عدسلغتنامه دهخداحصن عدس . [ ح ِ ن ِ ع َ دَ ] (اِخ ) موضعی میان حلب و رقه . رجوع به حصن عدیس شود.
ابوعدسلغتنامه دهخداابوعدس . [ اَ ع َدْ دَ ] (معرب ، اِ مرکب ) (معرب از بربری ) مَهات ، و آن قسمی از آهوست بزرگ بارنگ سفید و سیاهی در گردن با شاخهای بزرگ لَولبی .
اسدالعدسلغتنامه دهخدااسدالعدس . [ اَ س َ دُل ْ ع َ دَ ] (ع اِ مرکب ) جعفلیل . جعفیل . اوروبنقی . اوروبنخی . هالوک . خانق الکرسنه . گیاهی است شبیه به گیاه عدس و آن را نوعی از طراثیث دانسته اند، برگش مزغب و بالزوجت و گلش سفیدو زرد شبیه بگل لبلاب و بسیار از آن کوچکتر و ساقش مثل ریسمانی باریک اغبر ما