عذر تقصیرلغتنامه دهخداعذر تقصیر. [ ع ُ رِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوزش خواهی . از گناه : انابت مفید نباشد، نی راه بازگشتن آنگاه مهیا و نه عذر تقصیرات خواستن . (کلیله و دمنه ).عذر تقصیر خدمت آوردم که ندارم به طاعت استظهار. سعدی .س
سردرِ بارگُنجcontainer door header, header bar, container headerواژههای مصوب فرهنگستانقاب بالایی چارچوب درِ بارگُنج
چندراهۀ لولهای دودexhaust headerواژههای مصوب فرهنگستانچندراهۀ دودی که لولههای خروجی از دریچههای دود سیلندرها یکبهیک به آن وصل میشوند و لولۀ اگزوز به آن متصل است
سرایند بستکpacket headerواژههای مصوب فرهنگستاندر شبکههای دادهای، مانند اینترنت، بخش آغازین یک بستک که جریانهای دادهای دارای مبدأها و مقصدهای مختلف را تشخیص میدهد و مسیردهی را ممکن میکند
تابوغفرهنگ فارسی عمیدرسمی متداول میان مغولان که در آن متداول بوده و شخص گناهکار با سر برهنه یک گوش خود را به دست میگرفت و نزد سلطان یا امیر خم میشد و عذر تقصیر میخواست و گاه این عمل را جهت ادای احترام بهجا میآورند.
تابوغلغتنامه دهخداتابوغ . (اِ) آن است که شخصی در برابر سلاطین سربرهنه کند و خم شود و گوش خود را بدست گیرد و عذر تقصیر خود را بخواهد و این قاعده در ماوراءالنهر جاریست .(برهان ). انجمن آرای ناصری پس از ذکر عبارت برهان گوید: در فرهنگها نیافتم الا در برهان رجوع به آنندراج شود کلمه ٔ مغولی است و مع
تاج الدینلغتنامه دهخداتاج الدین . [ جُدْ دی ] (اِخ ) سرخسی . هدایت در مجمع الفصحا آرد: از فضلا و حکما و شعرا و وزراء بوده رئیس سرخس و عمید خراسان و روزگاری به عزت زیسته همتی عالی داشته گاهی شعری می گفته از اشعار او نوشته شد :بخدایی که ذوق توحیدش در جهان خوشتر از شکر باشدکه چو من دور با
مقصرلغتنامه دهخدامقصر. [ م ُ ق َص ْ ص ِ ] (ع ص ) آن که در کار سستی می کند و بازمی ایستد در کاری و کوتاهی کننده و آن که در تکالیف خود سستی و کوتاهی می کند. (ناظم الاطباء). آنکه کوتاه آمده است در وجیبه ای یا وظیفه ای به عمد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گناهکار. تقصیرکار :</spa
مشافههلغتنامه دهخدامشافهه . [ م ُ ف َ / ف ِ هََ / هَِ ] (از ع ، اِمص ) مشافهت . گفتگوی . سخن گفتن رویاروی : دیگر روز به مشافهه در این معنی سخن گفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397<
عذردیکشنری عربی به فارسیغيبت هنگام وقوع جرم , جاي ديگر , بهانه , عذر , بهانه اوردن , عذر خواستن , دستاويز , معذور داشتن , معاف کردن , معذرت خواستن , تبرءه کردن
عذرفرهنگ فارسی عمید۱. حجت و بهانهای که هنگام اعتذار و برای رفع گله بیاورند.۲. بهانه.۳. (زیستشناسی) [قدیمی] قاعدگی؛ حیض.⟨ عذر آوردن: (مصدرلازم) بهانه آوردن؛ معذور خواستن.⟨ عذر خواستن: (مصدر لازم) معذرت خواستن؛ درخواست عفو کردن.⟨ عذر داشتن: (مصدر لازم) حیض بودن زن.
عذرلغتنامه دهخداعذر. [ ع َ ] (ع مص ) بسیار عیب گردیدن . || بسیار گناه گردیدن . || افسار نهادن اسب را. || ختنه کردن کودک را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (از قطرالمحیط). || غالب شدن کسی را خون . || بهانه نمودن . (منتهی الارب ). || معذور داشتن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || بدرد آو
عذرلغتنامه دهخداعذر. [ ع ُ ] (ع اِ) بهانه . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) : هیچ عذر نماند و خوارزم به دست ما آمد ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشنده ٔ داماد را بکشیم به خون وملک و میراث بگیریم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 690).پس آ
متعذرلغتنامه دهخدامتعذر. [ م ُ ت َ ع َذْذِ ] (ع ص ) دشوار. (آنندراج ) (غیاث ) (از اقرب الموارد). کار دشوار. دشوار و مشکل . || محال . (ناظم الاطباء). محال . مقابل ممکن . ناممکن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دوم آن که مطلوب خداوند غم ، یا از دست رفته ای باشد و اندریافتن
ابوعذرلغتنامه دهخداابوعذر. [ اَ ع ُ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) ابوعذرزنی ؛ آنکه دوشیزگی او برداشت . (المزهر). دوشیزگی برنده . ابوعذرالمراءة؛ آنکه دوشیزگی او بگرفت . نخستین مرد که با دوشیزه ای آرمد. || مبتکر امری .
معذرلغتنامه دهخدامعذر. [ م ُ ع َ ذ ذَ ] (ع اِ) هر دو کرانه ٔ پیکان . || رخسار . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آن جزء از چانه که لجام از آن می گذرد. (ناظم الاطباء). جای لگام در اسب . (از اقرب الموارد). || مهمانی ختنه کردن . || (ص ) ختنه شده . (ناظم الاطباء).
معذرلغتنامه دهخدامعذر. [ م ُ ع َذْ ذِ ] (ع ص ) آنکه دارای عذر باشد خواه محق بود و خواه غیرمحق و قوله تعالی و جاء المعذرون من الاعراب ؛ یعنی معتذرون و کسانی که دارای عذر بودند و یا آنکه در عذر غیرمحق بودند. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). آنکه عذر ناراست آرد. (از اقرب الموارد).
معذرلغتنامه دهخدامعذر. [م ُ ذِ ] (ع ص ) عذرخواه و آنکه دارای عذر باشد. (ناظم الاطباء). بهانه کننده و عذر آشکار نماینده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعذار شود.