عضادلغتنامه دهخداعضاد. [ ع ِ ] (ع مص ) به معنی مصدر مُعاضدة است . (از ناظم الاطباء). رجوع به معاضدة شود.
عضادلغتنامه دهخداعضاد. [ ع ُ ] (ع ص ) غلام عضاد؛ کوتاه قامت میانه خلقت . || امراءة عضاد؛ به اضافه و نعت ، زن زشت و درشت بازو. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
عضادلغتنامه دهخداعضاد. [ ع ِ ] (ع اِ) بازوبند. (منتهی الارب ). دملج . (اقرب الموارد). || آهنی سرکج مانند داس که شبان بدان شاخ درخت را بر شتر فروکشد. || داغ بازوی شتر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
عضادلغتنامه دهخداعضاد. [ ع َ ] (ع ص ) کوتاه بالا از مرد و زن . || سطبربازو. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
حداثلغتنامه دهخداحداث . [ ح ُدْ دا ] (ع ص ، اِ) جماعتی که سخن کنند. جمع است برخلاف قیاس حملاً علی نظیره سامر و سمار: فوجدت (فاطمة) عنده (النبی ) حداثاً؛ ای جماعة یتحدثون . (منتهی الارب ).
حدادلغتنامه دهخداحداد. [ ح َدْ دا] (اِخ ) اسکندرانی . ظافربن القاسم بن منصوربن عبداﷲبن خلف الجذامی الاسکندرانی معروف به حداد شاعر ادیب . حافظ سلفی و گروهی از اعیان از وی روایت کنند. وفات او بمصر در محرم سال (529هَ . ق .) بود، و از اوست :حکم العیون علی الق
عضادةدیکشنری عربی به فارسیتير عمودي چارچوپ , چهار چوپ درب و هر چيز ديگري , ستون , لغاز , تير بيرون امده
عضادهفرهنگ فارسی عمید۱. یارویاور؛ معاون.۲. جانب؛ ناحیه.۳. کنار راه.۴. هریک از دو طرف چهارچوب در.۵. (نجوم) خطکش فلزی با لوحۀ درجهدار که برای اندازهگیری زوایا به کار میرود.
عضاداتلغتنامه دهخداعضادات . [ ع ِ ] (ع اِ) ج ِ عِضادة. جوانب هر چیز. رجوع به عضادة شود : پیش مسند سلطان طارمی زده و الواح و عضادات آن به مسامیر و شفشهای زر استوار کرده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 334).
عضادتانلغتنامه دهخداعضادتان . [ ع ِ دَ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عِضادة (در حال رفع). عضادتین . رجوع به عضادة شود.- عضادتاالابزیم ؛ دو جانب زبانه ٔ کمربند. (از اقرب الموارد).- عضادتاالباب ؛ دو بازوی در. (منتهی الارب ). دو چوب دراز دو طرف آن . (از
عضادتینلغتنامه دهخداعضادتین . [ ع ِ دَ ت َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عضادة (در حال نصب و جر). دو بازوی در. دو دالان در. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به عضادة و عضادتان شود.
بازوبندلغتنامه دهخدابازوبند. [ ب َ ](اِ مرکب ) هر چیزی که بربازو بندند، خواه از سنگهای قیمتی باشد یا غیر آن . (ناظم الاطباء) . بندی مرصع که زینت را به بازو بندند. (یادداشت مؤلف ). پاره ٔ زیوری است معروف . (آنندراج ). حلقه ای که اغلب از فلزات قیمتی تهیه و به بازوی پهلوانان بسته میشده است . دُملُ
درشتلغتنامه دهخدادرشت . [دُ رُ ] (ص ) زبر. زمخت . خشن . مقابل نرم و لین . اخرش . (تاج المصادر بیهقی ). اخشب . اِرْزَب ّ. (منتهی الارب ). اقض . (تاج المصادر بیهقی ). اقود. اکتل . (منتهی الارب ). ثقنة. (دهار). جادس .جاسی ٔ. جحنش . جرعب . جشیب . جلحمد. جِلَّوذ. خَشِب . (منتهی الارب ). خشن . (دها
عضادةدیکشنری عربی به فارسیتير عمودي چارچوپ , چهار چوپ درب و هر چيز ديگري , ستون , لغاز , تير بيرون امده
عضادهفرهنگ فارسی عمید۱. یارویاور؛ معاون.۲. جانب؛ ناحیه.۳. کنار راه.۴. هریک از دو طرف چهارچوب در.۵. (نجوم) خطکش فلزی با لوحۀ درجهدار که برای اندازهگیری زوایا به کار میرود.
عضاداتلغتنامه دهخداعضادات . [ ع ِ ] (ع اِ) ج ِ عِضادة. جوانب هر چیز. رجوع به عضادة شود : پیش مسند سلطان طارمی زده و الواح و عضادات آن به مسامیر و شفشهای زر استوار کرده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 334).
عضادتانلغتنامه دهخداعضادتان . [ ع ِ دَ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عِضادة (در حال رفع). عضادتین . رجوع به عضادة شود.- عضادتاالابزیم ؛ دو جانب زبانه ٔ کمربند. (از اقرب الموارد).- عضادتاالباب ؛ دو بازوی در. (منتهی الارب ). دو چوب دراز دو طرف آن . (از
عضادتینلغتنامه دهخداعضادتین . [ ع ِ دَ ت َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عضادة (در حال نصب و جر). دو بازوی در. دو دالان در. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به عضادة و عضادتان شود.
معضادلغتنامه دهخدامعضاد. [ م ِ ] (ع اِ) بازوبند. || کاردی است که قصاب بدان استخوان برد. || آنچه بر بازو بندند از دوال و مانند آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سیف که خوار داشته باشد به درخت بریدن . (منتهی الارب )(آنندراج ) (از ناظم الاطباء). شمشیری که به برید
اعضادلغتنامه دهخدااعضاد. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ عَضد، بمعنی ناحیه و کرانه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ عَضد، ناحیه . || یاران . یاوران . کمک کنندگان : اولاد و اعضاد و اتباع و اشیاع خویش را حاضر کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ شعار ص 45). یقال : هم عضدی و اعضادی
اعضادلغتنامه دهخدااعضاد. [ اِ ] (ع مص ) بچپ و راست رفتن تیر. یقال : رمی فاعضد. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). بچپ و راست رفتن تیر. (آنندراج ). براست و چپ رفتن تیر. تَعضید. (از اقرب الموارد). || خاک نمناک باران به عضد رسیدن ، یقال : اعضد المطر؛ بلغ ثراه العضد. (از اقرب الموارد).