علامتلغتنامه دهخداعلامت . [ ع َ م َ ] (ع اِ) علامة. نشان . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، عَلام ، علامات . و در تداول فارسی زبانان به علائم (علایم ) نیز جمع بسته شود. || نشانی که در راه برای رهنمونی برپا سازند.(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || داغ . (ناظم الاطباء). نشان . || حد فاصل میان د
علامتفرهنگ فارسی عمید۱. نشان؛ نشانی.۲. آنچه برای راهنمایی در جایی نصب میکنند.۳. [قدیمی] علم؛ رایت؛ درفش: ◻︎ در جنگ و در سفر ز دو سایه جدا مباد / از سایهٴ علامت و از سایهٴ همای (فرخی: ۳۹۱).۴. وسیلهای شامل یک قطعه چوب یا فلز افقی با میلهها و پرههایی که بهصورت عمودی در بالای آن وصل شده و در مراسم عزا
علامتدیکشنری فارسی به انگلیسیmark, character, communication, cue, denotation, earmark, emblem, evidence, gesture, ideogram, indicative, Mark, marker, marking, notation, note, seal, sign, signal, signification, symptomatic, token, witness
منهافرهنگ فارسی عمید۱. (ریاضی) تفریق.۲. (ریاضی) علامت تفریق.۳. (حرف اضافه + ضمیر) [قدیمی] از او؛ از آن.
تفریقواژهنامه آزاد(پارسی سره؛ واژۀ پیشنهادی کاربران) کَم. یکی از چهار کُنِشِ بنیادینِ شمارش (چهار عمل اصلی حساب) که در آن شماره ای از شمارۀ دیگر کم می شود. "تفریق کردن" به پارسی می شود "کَمیدَن" یا "کم کردن". "حاصل تفریق" به پارسی می شود "کَمکَرد". "علامت تفریق" به پارسی می شود "نشانۀ کم" یا "کَمَن". "منها" به پارسی
علامتلغتنامه دهخداعلامت . [ ع َ م َ ] (ع اِ) علامة. نشان . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، عَلام ، علامات . و در تداول فارسی زبانان به علائم (علایم ) نیز جمع بسته شود. || نشانی که در راه برای رهنمونی برپا سازند.(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || داغ . (ناظم الاطباء). نشان . || حد فاصل میان د
علامتفرهنگ فارسی عمید۱. نشان؛ نشانی.۲. آنچه برای راهنمایی در جایی نصب میکنند.۳. [قدیمی] علم؛ رایت؛ درفش: ◻︎ در جنگ و در سفر ز دو سایه جدا مباد / از سایهٴ علامت و از سایهٴ همای (فرخی: ۳۹۱).۴. وسیلهای شامل یک قطعه چوب یا فلز افقی با میلهها و پرههایی که بهصورت عمودی در بالای آن وصل شده و در مراسم عزا
علامتدیکشنری فارسی به انگلیسیmark, character, communication, cue, denotation, earmark, emblem, evidence, gesture, ideogram, indicative, Mark, marker, marking, notation, note, seal, sign, signal, signification, symptomatic, token, witness
علامتفرهنگ فارسی معین(عَ مَ) [ ع . علامة ] (اِ.) 1 - نشان ، نشانی . 2 - در فارسی به معنای پرچم ، درفش . 3 - صلیب مانندی ساخته شده از آهن با تزئینات مخصوص به خود که در محرم هنگام عزاداری پیشاپیش دسته حرکت می دهند.
علامتلغتنامه دهخداعلامت . [ ع َ م َ ] (ع اِ) علامة. نشان . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، عَلام ، علامات . و در تداول فارسی زبانان به علائم (علایم ) نیز جمع بسته شود. || نشانی که در راه برای رهنمونی برپا سازند.(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || داغ . (ناظم الاطباء). نشان . || حد فاصل میان د
علامتفرهنگ فارسی عمید۱. نشان؛ نشانی.۲. آنچه برای راهنمایی در جایی نصب میکنند.۳. [قدیمی] علم؛ رایت؛ درفش: ◻︎ در جنگ و در سفر ز دو سایه جدا مباد / از سایهٴ علامت و از سایهٴ همای (فرخی: ۳۹۱).۴. وسیلهای شامل یک قطعه چوب یا فلز افقی با میلهها و پرههایی که بهصورت عمودی در بالای آن وصل شده و در مراسم عزا
دروازۀ علامتsignal gantryواژههای مصوب فرهنگستانسازهای دروازهمانند که پایههای آن در دو طرف یک یا چند خط قرار میگیرد و علائم بر روی آن نصب میشود