حلیللغتنامه دهخداحلیل . [ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ ممزائی ایل چهارلنگ بختیاری . (جغرافیای سیاسی کیهان ).
حلیللغتنامه دهخداحلیل . [ ح َ ] (ع اِ) شوی . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (آنندراج ). زوج . شوهر. || زن . (ترجمان عادل بن علی ) (منتهی الارب ). زوجه . حلیلة. || (ص ) هم منزل . مرد هم منزل . همسایه . || حلال . نقیض ِ حرام . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
هلللغتنامه دهخداهلل . [ هََ ل َ ] (ع اِ) ج ِ هلة. || ترس . (منتهی الارب ). || باران نخست . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || آواز بارش باران . (منتهی الارب ). || مغز پیل ، و آن زهر است که در یک ساعت کشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تنیده ٔ تننده . (منتهی الارب ). تنیده ٔعنکبوت .
هلللغتنامه دهخداهلل . [ هَُ ل ُ ] (اِ) حضض است که دوایی باشد به جهت جمیع ورم ها و بستن خون ، وآن مکی و هندی هر دو باشد. بهترین آن مکی است و آن را از عصاره ٔ مغیلان میسازند، و نوعی هم هست شیرازی که آن را از عصاره ٔ برگ سگ انگور میسازند و شیرازیان آن را هلل مشکک خوانند و هندی را از عصاره ٔ فیل
هلیللغتنامه دهخداهلیل . [ هَِ ] (اِخ ) دهی است از بخش اردکان شهرستان یزد که 69 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و کاردستی زنان کرباس بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
علیلفرهنگ فارسی عمید۱. بیمار؛ مریض؛ رنجور؛ دردمند.۲. دارای معلولیت: دستش علیل بود.۳. [مجاز] ناقص؛ نامفهوم؛ نارسا.۴. (قید) با بیماری و رنج: یک عمر علیل زندگی کرد.
علیللغتنامه دهخداعلیل . [ ع َ ] (ع ص ) بیمار و رنجور. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). ج ، أعِلاّء، عَلیلون ، عَلیلین . (از تاج العروس ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رنجور. بیمار. ضعیف . ناتوان . درمانده
علیلدیکشنری فارسی به انگلیسیaffected, broken-down, infirm, invalid, languishing, sickly, weakly, wreck
حرف تعلیللغتنامه دهخداحرف تعلیل . [ ح َ ف ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) در دستور زبان عرب «ل ِ» است که چون بر اسم درآید آخر آن را مجرور سازد: نصحته للتأدیب ِ،و چون بر فعل مضارع درآید آخر آنرا منصوب سازد: نصحته لیتأدب َ. و بهر حال معنی علت و دلیل را رساند.
حروف تعلیللغتنامه دهخداحروف تعلیل . [ ح ُ ف ِ ت َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به حروف چرائی و حرف تعلیل شود.
حسن التعلیللغتنامه دهخداحسن التعلیل . [ ح ُ نُت ْ ت َ ] (ع اِ مرکب ) در علم بدیع، آنکه شاعر یا منشی اثبات کند صفت چیزی را و برای ثبوت آن صفت سببی و علتی مناسب ادعا کند مگر در حقیقت سبب و علت آن نباشد. مثال آن در فارسی :لاله که بدل گره شدش دوداز آه من است حسرت آلود. امیر
جمعلیللغتنامه دهخداجمعلیل . [ ج ُ / ج َ م َ ] (ع ص ، اِ) گردآورنده ٔ هر چیز. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
تعلیللغتنامه دهخداتعلیل . [ ت َ ] (ع مص ) به چیزی مشغول کردن . (تاج المصادر بیهقی ). مشغول کردن کسی را به طعام و جز آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ): فلان یعلل نفسه بتعلة؛ ای یشغلها و یطعمها. (اقرب الموارد) : و او را بر سبیل تعلیل به کا