ماتmatte, flat 3واژههای مصوب فرهنگستانویژگی سطحی که برّاقیت آن در زاویۀ 60 درجه در گسترۀ صفر تا ده و در زاویۀ 85 درجه در گسترۀ صفر تا پانزده قرار دارد
ورنی ماتflat varnish, matte varnishواژههای مصوب فرهنگستاننوعی ورنی که با درصد معینی ماتکننده ترکیب میشود تا در هنگام خشک شدن جلوهای مات بیابد
حمودلغتنامه دهخداحمود. [ ح َ ] (ع ص ) ستوده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). محمود. (اقرب الموارد). مرد ستوده . (آنندراج ). || ستاینده و حامد. (اقرب الموارد).
حمودلغتنامه دهخداحمود. [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودحله بخش گناوه ٔ شهرستان بوشهر کنار رودحله . ناحیه ای است واقع در جلگه ، گرمسیر و مرطوب و مالاریائی است . دارای 184 تن سکنه میباشد. از رودحله مشروب میشود. محصولاتش غلات . اهالی به کشاورزی گذران میکنند.
نقطۀ وسطفرهنگ فارسی طیفیمقوله: کمیت ، وسط، بین، میان، نیمهشب، نیمروز، ظهر نیمۀ راه، راهِ میانه عمود منصف
تسویهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: کمیت یکسان کردن، تساوی، هموزن کردن، توزین تسطیح، تراز کردن، تعدیل مقابله بهمثل، همبستگی، تلافی، جبران استاندارد نصف کردن، عمود منصف، خط استوا، نیمه پرداخت
حالت عمودیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: بُعد الت عمودی، عمودی بودن، راستی، ایستادگی، زاویۀ قائمه (راست)، عمود ساختار عمودی: تیر [عمود]، دیرک، دکل، ستون، دیوار، استالاگمیت، برج، مناره، ساختمان بلند شاقول، گونیا عمودِ منصف
وسطفرهنگ فارسی طیفیمقوله: نظم م] وسط، میان بحبوحه، اواسط میانگین میانِ چرخ، توپیِ چرخ مغز، ناف، مرکز نیمهشب، نیمروز، ظهر، اوج، نیمۀراه، نقطۀ وسط، نصفۀ راه، میانۀ راه ◄ راهِ میانه عمود منصف مدار وسطی، نصفالنهار، استوا
یکدومفرهنگ فارسی طیفیمقوله: عدد ] یکدوم، نصف، نیم شقه، نصفه، نیمه، نیمکره نصفانصف، پنجاهپنجاه خط استوا، مدار نصفالنهار نصف سال، ترم نصفکننده، نیمساز زاویه، عمود منصف نیمروز، ظهر وسط، نقطۀ وسط زوج، همسر، جفت، لنگه، دوگانگی، همطراز، مانند دوراهی انشعاب، واگرایی
عمودلغتنامه دهخداعمود. [ ع َ ] (اِخ ) جای بلند مستطیل شکلی است که آبی متعلق به بنی جعفر در کنار آن است . (از معجم البلدان ).
عموددیکشنری عربی به فارسیستون , يکپارچه , تکسنگي , داراي يک سنگ , پايه , جرز , رکن , ارکان , ستون ساختن , ميله , استوانه , بدنه , چوبه , قلم , سابقه , دسته , چوب , تير , پرتو , چاه , دودکش , بادکش , نيزه , خدنگ , گلوله , تيرانداختن , پرتو افکندن
عمودفرهنگ فارسی عمید۱. (ریاضی) خطی که با خط دیگر تشکیل زاویۀ قائمه میدهد.۲. [قدیمی] ستون؛ پایه.۳. [قدیمی] ستون خانه.۴. [قدیمی] گرز؛ گرز آهنی.۵. [قدیمی] رئیس؛ سرور.۶. [قدیمی] بزرگ قوم.
عمودلغتنامه دهخداعمود. [ ع َ ] (ع اِ) ستون خانه . (منتهی الارب ). آنچه از قبیل خانه بر آن استوار گردد. تیرآهن . (از اقرب الموارد). ج ، آعمِدة، عَمَد، عُمُد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : زده بر سرکوه چار از عمودسرش تا به ابر اندر از چوب عودبدان هر عمود آش
خط عمودلغتنامه دهخداخط عمود. [ خ َطْ طِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خط مستقیمی که با خط مستقیم دیگر یا صفحه ای مستوی زاویه ٔ قائمه می سازد. (ناظم الاطباء).
معمودلغتنامه دهخدامعمود. [ م َ ] (ع ص ) دل شکسته . (مهذب الاسماء). شکسته دل از عشق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تعمیدداده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عمودلغتنامه دهخداعمود. [ ع َ ] (اِخ ) جای بلند مستطیل شکلی است که آبی متعلق به بنی جعفر در کنار آن است . (از معجم البلدان ).
بنه عمودلغتنامه دهخدابنه عمود. [ ب ُ ن َ ع َ ] (اِخ ) دهی ازدهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر است . دارای 150 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
عموددیکشنری عربی به فارسیستون , يکپارچه , تکسنگي , داراي يک سنگ , پايه , جرز , رکن , ارکان , ستون ساختن , ميله , استوانه , بدنه , چوبه , قلم , سابقه , دسته , چوب , تير , پرتو , چاه , دودکش , بادکش , نيزه , خدنگ , گلوله , تيرانداختن , پرتو افکندن