عميددیکشنری عربی به فارسیدرياسالا ر , اميرالبحر , فرمانده , عالي ترين افسرنيروي دريايي , سرتيپ , فرمانده تيپ
حمدلغتنامه دهخداحمد. [ ح َ ] (ع مص ) مَحمِدو مَحمَد و مِحمِدَة و مَحمَدَة. ستودن و شکر کردن .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی ). سپاس داری کردن . (المصادر زوزنی ). || راضی شدن . || ادای حق کردن . (منتهی الارب ). جزا دادن . (اقرب الموارد). || ستوده و موافق یافتن زمین را. (منته
حمتلغتنامه دهخداحمت . [ ح َ ] (ع ص ) یوم حمت ؛ روز سخت گرم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || تمر حمت ؛ خرمای بسیار شیرین . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (مص ) ریختن و انداختن بر روی . (منتهی الارب ). صب : حمته اﷲ علیه ؛ صبه علیه . (اقرب الموارد). || سخت گرم شدن روز. (
حمتلغتنامه دهخداحمت . [ ح َ م َ ] (ع مص ) متغیر و تباه شدن . (اقرب الموارد): حَمِت َ الجوز و غیره ؛ تغیر و فسد. (اقرب الموارد). تباه شدن گوز و جز آن . (تاج المصادر بیهقی ). فاسد و متغیر گردیدن گردو و جز آن . (ناظم الاطباء).
عمیدالرؤساءلغتنامه دهخداعمیدالرؤساء. [ ع َ دُرْ رُ ءَ ] (اِخ ) هبةاﷲبن حامدبن احمد، مکنی به ابومنصور و ملقب به عمیدالرؤساء. رجوع به هبةاﷲ شود.
عمیدآبادلغتنامه دهخداعمیدآباد. [ ع َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان . 1012 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانه ٔ ارها (در بهار). محصول آن غلات و انگور است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
عمیدلغتنامه دهخداعمید. [ ع َ ] (ع ص ) شکسته دل از عشق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). آنکه عشق وی را شکسته باشد. || سخت غمگین . (از اقرب الموارد). بیقرار و تفته از بیماری و جز آن . (منتهی الارب ). || (اِ) خانه ای که کسی در آن پناهنده شود، و بست و پناهگاه . (ناظم الاطباء). || سر
عمیدالجیوشلغتنامه دهخداعمیدالجیوش . [ ع َ دُل ْ ج ُ ] (ع اِمرکب ) بزرگ سپاه . سردار سپاه : عمیدالجیوش را به بغداد فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 288).