عنقرلغتنامه دهخداعنقر. [ ع َ ق َ / ع َ ق ُ ] (ع اِ) بیخ نی ، یا آنچه نخستین بر زمین برآید از آن و تر و تازه باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). ریشه ٔ قصب و نی ، و گویند آنچه ابتدا از نی میروید در حالیکه تر و تازه است . (از اقرب الموارد). || لخ
عنقرلغتنامه دهخداعنقر. [ ع ُ ق ُ ] (ع اِ) شتر ماده ای است برگزیده و بس خوب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ماده شتر برگزیده و بسیار خوب . (ناظم الاطباء).
انکرلغتنامه دهخداانکر. [ اَ ک َ ] (ع ن تف ) منکرتر و ناشناخت تر. (ناظم الاطباء). زشت تر. (مهذب الاسماء) : ان انکر الاصوات لصوت الحمیر. (قرآن 18/31)؛ که زشت تر آوازها آواز خران است . (کشف الاسرار ج 7 ص
انکردیکشنری عربی به فارسیترک کردن , انکار کردن , بخود حرام کردن , کف نفس کردن , رد کردن , انکار , رد , نفي , ردکردن , قبول نکردن , ترک دعوا کردن نسبت به , منکر ادعايي شدن , از خود سلب کردن
پهنپیکرwide bodyواژههای مصوب فرهنگستانهواپیمایی که میان صندلیهای مسافری آن دو یا چند راهرو وجود داشته باشد
انکرفرهنگ فارسی معین(اَ کَ) [ ع . ] (ص تف .) 1 - زشت تر، ناپسندتر، ناخوشتر. 2 - ناشناس تر. ؛ ~الاصوات (عا.) گوشخراش ، بدآواز، دارای صدای بد.
عنقرةلغتنامه دهخداعنقرة. [ ع ُ ق ُ رَ ] (ع اِ) ماده ٔ باشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ماده ٔ بواشق . (از اقرب الموارد). || یک دانه عنقر. (از اقرب الموارد). رجوع به عنقر شود. || (اِخ ) نام زنی است . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
عنقریبلغتنامه دهخداعنقریب . [ ع َ ق َ ] (ع ق مرکب ) عن قریب . مرکب ازعن + قریب . بزودی . بهمین زودی . بهمین نزدیکی . زود. زود باشد که . در این نزدیکی . تا نه دیر : به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار. سعدی .<b
لخلغتنامه دهخدالخ . [ ل ُ ] (اِ) کخ است و آن علفی باشد که در آب روید و تیزی دارد بر سر آن مانند پشم چیزی جمع شده و آن را داخل آهک رسیده کنند و در حوضها بکار برند واز آن علف حصیر بافند و در خراسان با آن خربزه آونگ کنند و در هندوستان به خورد فیل دهند. (برهان ). بردی . پیزر. پاپیروس . گیاهی اس
خرمالغتنامه دهخداخرما. [ خ ُ ] (اِ) میوه ٔ درخت خرمابن . (ناظم الاطباء). تمر. تَمْرة . (دهار). نَخل . (یادداشت بخط مؤلف ) : پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم از من بدل خرما بس باشد کنجال . ابوالعباس .بکن کار و کرده بیزدان سپاربخر
مرزنگوشلغتنامه دهخدامرزنگوش . [ م َ زَ ] (اِ مرکب ) مرزنجوش . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (غیاث اللغات ). آذان الفار. (بحر الجواهر) (رشیدی ). مرد قوش . مرده گوش . حبق الفیل . عنقر. سمسق . عترة. گوش موش . مرزه گوش . مرزجوش . انجرک . شمشاد. عیسوب . ریحان داود. حبق الفتی . حبق القنا. مروس اقطی . سمسیمون .
شترلغتنامه دهخداشتر. [ ش ُ ت ُ ] (اِ) اُشْتُر، جانوری پستاندار عظیم الجثه از گروه نشخوارکنندگان که خود تیره ای خاص را به وجود می آورد. این پستاندار بدون شاخ است ولی دارای دندانهای نیش میباشد. معده ٔ شتر دارای سه قسمت است و هزارلا (برجستگی و فرورفتگی ) ندارد. در هر پا فقط دو انگشت دارد که از
عنقرةلغتنامه دهخداعنقرة. [ ع ُ ق ُ رَ ] (ع اِ) ماده ٔ باشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ماده ٔ بواشق . (از اقرب الموارد). || یک دانه عنقر. (از اقرب الموارد). رجوع به عنقر شود. || (اِخ ) نام زنی است . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
عنقریبلغتنامه دهخداعنقریب . [ ع َ ق َ ] (ع ق مرکب ) عن قریب . مرکب ازعن + قریب . بزودی . بهمین زودی . بهمین نزدیکی . زود. زود باشد که . در این نزدیکی . تا نه دیر : به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار. سعدی .<b