عوقدیکشنری عربی به فارسیکسيرا معيوب کردن , معيوب شدن , اختلا ل يا از کارافتادگي عضوي , صدمه , جرج , ضرب و جرح , نقص عضو , چلا ق کردن
عوقلغتنامه دهخداعوق . (اِخ ) نام پدر عوج است ، و آنانکه آن را «عنق » گویند خطاست . (از منتهی الارب ). و رجوع به آنندراج و ناظم الاطباء و اقرب الموارد شود.
عوقلغتنامه دهخداعوق . (اِخ ) نام موضعی است . (منتهی الارب ). جایگاهی است در بصره ، که بنام قبیله ای که در آنجاست خوانده شده است . || حیی است در یمن . || جایگاهی است در حجاز. (از معجم البلدان ).
عوقلغتنامه دهخداعوق . (ع اِ) مانع خیر و بازدارنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). عَوق . (از اقرب الموارد). رجوع به عوق شود.
عوقلغتنامه دهخداعوق . [ ع َ ] (اِخ ) موضعی است در حجاز، و برخی آن را به ضم «ع » خوانده اند، وبعضی دیگر ضم آن را غلط دانند. و عُوَق بر وزن «صُرَد» نیز خوانده شده است . (از منتهی الارب ). زمینی است در دیار غطفان بین نجد و خیبر. (از معجم البلدان ).
بازتاب عُقزنیgag reflexواژههای مصوب فرهنگستانواکنش غیرارادی نوزاد هنگامی که یک شیء سفت به بخش پسین دهان او برخورد میکند
حوقلغتنامه دهخداحوق . (ع اِ) کناره ٔ حشفه . (مهذب الاسماء). گرداگرد سر نره . و بفتح نیز آید. (منتهی الارب ) (آنندراج ). گرداگرد سر قضیب . ختنه گاه . ج ، احواق . (مهذب الاسماء). || گردگی نره . (منتهی الارب ). || دوره ای که بر چیز گرد احاطه دارد. الاطار المحیط بالشی ٔ المستدیر حوله . (اقرب الم
حوقلغتنامه دهخداحوق . [ ح َ ] (ع اِ) جماعت انبوه . (منتهی الارب ). جمع کثیر. (اقرب الموارد). || ترکت النخلة حوقاً؛ بیخ شاخه های پیراسته ٔ باقیمانده بر تنه ٔ درخت . || گرداگرد سرنره . (منتهی الارب ). رجوع به حوق بضم حاء شود. || (مص ) روفتن خانه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). خانه
حوکلغتنامه دهخداحوک . [ ح َ ] (ع اِ) بادروچ که ریحان کوهی باشد. (منتهی الارب ). بورنگ . (نصاب ). باذروج و آن حبق است . (اقرب الموارد). پادرو. (مهذب الاسماء). بارنگ بویه . بادرنگ بویه . (السامی ). سبزی ای است مثل سپرغم که آنرا بونیک گویند و نازبونیز نامند. (از غیاث ) (آنندراج ). || خرفه . (من
حویقلغتنامه دهخداحویق . [ ح َ ] (اِخ ) دهی است جزو دهستان گرگانرود شمالی بخش مرکزی شهرستان طوالش . ناحیه ای است واقع در جلگه ، مرطوب و مالاریائی .دارای 1251 تن سکنه . از رودخانه ٔ حویق مشروب میشود.محصولاتش برنج ، لبنیات ، عسل ، گیلاس و سیب زمینی است . اهالی ب
عوقةلغتنامه دهخداعوقة. [ ع ُ وَ ق َ ] (ع ص ) بازدارنده از حاجت ، و درنگی کننده . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). بمعنی عُوَق است . (از اقرب الموارد). رجوع به عُوَق شود.
عوقبانلغتنامه دهخداعوقبان . [ ع َ وَ ] (اِخ ) گویا جایگاهی است در دیار ابوبکربن کلاب . (از معجم البلدان ).
عوقةلغتنامه دهخداعوقة. [ ع َ ق َ ] (ع ص ) کسی که مردم را از خیر بازدارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
عوقةلغتنامه دهخداعوقة. [ ع َ ق َ ] (اِخ ) دهی است به یمامه که بنی عدی بن حنیفه در آن سکونت دارند. (از معجم البلدان ). و رجوع به منتهی الارب شود.
عوقةلغتنامه دهخداعوقة. [ ع َ وَ ق َ ] (اِخ ) محله ای است از محله های بصره . رجوع به معجم البلدان شود.
عوقةلغتنامه دهخداعوقة. [ ع ُ وَ ق َ ] (ع ص ) بازدارنده از حاجت ، و درنگی کننده . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). بمعنی عُوَق است . (از اقرب الموارد). رجوع به عُوَق شود.
عوقبانلغتنامه دهخداعوقبان . [ ع َ وَ ] (اِخ ) گویا جایگاهی است در دیار ابوبکربن کلاب . (از معجم البلدان ).
عوقةلغتنامه دهخداعوقة. [ ع َ ق َ ] (ع ص ) کسی که مردم را از خیر بازدارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
عوقةلغتنامه دهخداعوقة. [ ع َ ق َ ] (اِخ ) دهی است به یمامه که بنی عدی بن حنیفه در آن سکونت دارند. (از معجم البلدان ). و رجوع به منتهی الارب شود.
عوقةلغتنامه دهخداعوقة. [ ع َ وَ ق َ ] (اِخ ) محله ای است از محله های بصره . رجوع به معجم البلدان شود.
مدعوقلغتنامه دهخدامدعوق . [ م َ] (ع ص ) طریق مدعوق ؛ راه کوفته و پاسپرده . (منتهی الارب ). راه سخت سپرده و کوفته کرده . (آنندراج ). موطوء. (متن اللغة) (اقرب الموارد). دَعْق . (اقرب الموارد).
متعوقلغتنامه دهخدامتعوق . [ م ُ ت َ ع َوْ وِ ] (ع ص ) بازایستنده از نیاز و حاجت . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و بازداشته شده و منع کرده شده . (ناظم الاطباء). || برگردانیده و معزول . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
دیرالمزعوقلغتنامه دهخدادیرالمزعوق . [ دَ رُل ْ م َ ] (اِخ ) دیربن المزعوق هم میگویند و آن دیری قدیمی است که در اطراف حیره میباشد. (از معجم البلدان ).
لعوقلغتنامه دهخدالعوق . [ ل َ ] (ع ص ، اِ) لیسیدنی . || داروی لیسیدنی . (منتهی الارب ). آنچه بلیسند از داروها. دارو که بلیسند. (مهذب الاسماء). هر چیز آبدار باقوام مثل فالوذج ها، یعنی حلواهای رقیق که به انگشت یا ملعقه کم کم بلیسند. ج ، لعوقات . کل ما یلعق من دواء او عسل او غیرهما. (از سرّ الاَ