عکارلغتنامه دهخداعکار. [ ع َ ک ْ کا ] (ع ص ) مرد بسیارحمله و بسیار بازگردنده در حرب ، و حمله کننده . (منتهی الارب ). کرار عطاف . (اقرب الموارد). || (اِخ ) نام پدر قبیله ای از تازیان . (از منتهی الارب ).
واگنک پشتِ کارpush carواژههای مصوب فرهنگستانواگن کاری چهارچرخهای برای حمل افراد و مصالح سنگین که میتوان آن را هل داد یا با موتور به حرکت درآورد
فرغون پشتکارtrack dolly, rail dolly, pony carواژههای مصوب فرهنگستانافزارهای متشکل از چرخ ـ محور با لبه و کفی شبیه به فرغون برای حمل مصالح خط بهصورت دستی در مسافتهای کوتاه
عقاردیکشنری عربی به فارسیدارو , دوا زدن , دارو خوراندن , تخدير کردن , ملک , املا ک , دارايي , دسته , طبقه , حالت , وضعيت
عکاریلغتنامه دهخداعکاری . [ ع َ ک ْ کا ] (اِخ ) رمضان بن عبدالحق عکاری (984 -1056 هَ . ق .). از فقیهان دمشق بود و او را حاشیه ای بر شرح سنوسی است . (از الاعلام زرکلی از خلاصةالاثر).
الکساندر سورلغتنامه دهخداالکساندر سور. [ اَ ل ِ س ِوِ ] (اِخ ) سورالکساندر .امپراطور روم . در فینیقیه بدنیا آمد (208 - 235 م .) و پس از اله گابال به سال 222 م . امپراطور شد. دراعلام المنجد آمده : الک
جبل الثلجلغتنامه دهخداجبل الثلج . [ ج َ ب َ لُث ْ ث َ ] (اِخ ) نام کوهی است بقرب دمشق که آن را جبل السنبر نیز گویند. (از نخبة الدهر دمشقی ص 201). صاحب مرآةالخیال آرد: جبل ثلج در هر موضعی به نامی وارد گشته است از جنوب بجانب شمال . و صاحب کتاب رسم الارض نوشته که جبل
صافیتالغتنامه دهخداصافیتا. (اِخ ) شهری است در قسمت شمالی سنجاق طرابلس شام از ولایت بیروت و محدود است از شمال به سنجاق لاذقیه و از مشرق به قضای حصن الاکراد و از جنوب به قضای عکّار و از مغرب به دریای سفید. مرکز آن قریه ٔ برمانه و در مسافت 12 ساعت از طرابلس واقع ا
عکاریلغتنامه دهخداعکاری . [ ع َ ک ْ کا ] (اِخ ) رمضان بن عبدالحق عکاری (984 -1056 هَ . ق .). از فقیهان دمشق بود و او را حاشیه ای بر شرح سنوسی است . (از الاعلام زرکلی از خلاصةالاثر).
مرصعکارلغتنامه دهخدامرصعکار. [ م ُ رَص ْ ص َ ] (ص مرکب ) کسی که جواهر و سنگهای قیمتی بروی چیزی نصب می کند. (ناظم الاطباء). || حکاک . (ناظم الاطباء).
ملمعکارلغتنامه دهخداملمعکار. [ م ُ ل َم ْ م َ ] (ص مرکب ) شخصی است که تنگه ٔ نقره و طلا را بر روی مس و آهن می چسباند. (برهان ). مُذَهِّب . طلاکار. آنکه زراندودمی کند. ملمعساز. ملمعگر. (از ناظم الاطباء). || کنایه از مردم منافق و زراق و مکار و غدار هم هست . (برهان ). کنایه از مکار و منافق . (آنندر
اعکارلغتنامه دهخدااعکار. [ اِ ] (ع مص ) سخت سیاه شدن شب و بهم نشستن سیاهیش . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سخت سیاه شدن و بهم نشستن سیاهی آن . (ناظم الاطباء). سخت شدن سیاهی شب و مخلوط شدن سیاهیهای آن . (از اقرب الموارد). || تیره کردن آب را و دُردی ناک نمودن شراب و دوشاب و روغن و مانند آن را. (منت
طمعکارلغتنامه دهخداطمعکار. [ طَ م َ ] (ص مرکب ) طامع. طماع . حریص : پیش راه حرص پیری چوب نتواند گذاشت بیشتر دست طمعکار از عصا گردد بلند. صائب .- امثال :طمعکار رنگش زرد است .