عیرزانلغتنامه دهخداعیرزان . (اِ) میوه ای باشد صحرائی که آن را در خراسان «علف شیران » و بعربی زُعرور خوانند. (آنندراج ). زالزالک . (از ناظم الاطباء).
هرجانلغتنامه دهخداهرجان . [ هََ ] (اِ) به لغت اهل مغرب نوعی بادام کوهی است و به عربی روغن آن را زیت الهرجان گویند. درد پشت را نافع است و قوه ٔ باه دهد. (برهان ). لوزالبربر. (فهرست مخزن الادویه ).
هرجانلغتنامه دهخداهرجان . [ هََ رَ ] (اِخ ) دهی است در فاصله ٔ کمتر از سه فرسخ از تبریز در میان جنوب و مشرق آن . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
هرجانلغتنامه دهخداهرجان . [ هََ رَ ] (اِخ ) دهی است میان جنوب و مشرق فهلیان در دو فرسخی آن . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
هرجانلغتنامه دهخداهرجان . [ ] (اِخ ) دهی بوده است از دهستان کوهستان ، از بخش کلارستاق تنکابن . (از مازندران و استرآباد رابینو ص 146 از ترجمه ٔ فارسی ).