غباًلغتنامه دهخداغباً. [ غ َ بَن ْ ] (ع مص ) مصدر فعل غبی است و این فعل بمعانی مختلف بر حسب تفاوت موارد استعمال می آید: غبی الشی ٔ عنه ؛ گول گردید از آن و نه دریافت . (منتهی الارب ). غبی الشی ٔ منه ؛ نهان شد از وی و دانسته نشد. غبی علی الشی ٔ؛ گولی کرد و غفلت ورزید. (منتهی الارب ).
غباءلغتنامه دهخداغباء. [ غ َ ] (اِخ ) جایگاهی است در شام . قال عدی ّبن الرقاع : لمن المنازل افقرت بغباءلوشئت هیجت الغداة بکائی .(معجم البلدان ).
غبیاءلغتنامه دهخداغبیاء. [ غ َب ْ] (ع ص ) درخت به هم پیچیده . غُصن اغبی ؛ شاخ به هم پیچیده : شجرة غبیاء کذلک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
غیبگولغتنامه دهخداغیبگو. [ غ َ / غ ِ ] (نف مرکب ) غیبگوی . کسی که از چیزهای پنهان خبر میدهد. (فرهنگ نظام ). آنکه از امور نهانی و اسرار مردم خبر دهد. (ناظم الاطباء). آنکه غیب گوید.خبردهنده از غیب و نهان . رجوع به غیب شود. || رمال و فالگیر و فالگو. (ناظم الاطباء
غباًلغتنامه دهخداغباً. [ غ َ بَن ْ ] (ع مص ) مصدر فعل غبی است و این فعل بمعانی مختلف بر حسب تفاوت موارد استعمال می آید: غبی الشی ٔ عنه ؛ گول گردید از آن و نه دریافت . (منتهی الارب ). غبی الشی ٔ منه ؛ نهان شد از وی و دانسته نشد. غبی علی الشی ٔ؛ گولی کرد و غفلت ورزید. (منتهی الارب ).
غبارناکلغتنامه دهخداغبارناک .[ غ ُ ] (ص مرکب ) دارای غبار. غبارآلوده : افق غاصب ؛ افق غبارناک . (منتهی الارب ). کمه َالنهار؛ غبارناک گردید روز و فروپوشید گرد آفتاب آن را. (منتهی الارب ).
غباریلغتنامه دهخداغباری . [ غ ُ ] (اِخ ) جیلانی . کماندار و غبارنویس است . ساز را هم بد میزند. این بیت ازوست :یارب که بود این که تغافل کنان گذشت کاین طرز آشنائی بیگانه ٔ من است .(مجمع الخواص ص 310).
غباردیکشنری عربی به فارسیخاک , گرد وخاک , غبار , خاکه , ذره , گردگيري کردن , گردگرفتن از , ريختن , پاشيدن (مثل گرد) , تراب
لماملغتنامه دهخدالمام . [ ل ِ ](ع ق ) هو یزورنا لماماً؛ ای غباً؛ یعنی او روز در میان می آید ما را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
غبیسلغتنامه دهخداغبیس . [ غ ُ ب َ ] (ع اِمصغر) هرگز. ابداً: یقال لاآتیک ما غبا غُبَیْس ٌ؛ یعنی نیایم ترا هرگز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). و هذا ظرف من الزمان لایعرف ما اصله ، و قیل اصله الذئب ، و غبیس تصغیر اغبس مرخماً، و غَبا اصله غب فأبدل من احدی البائین الالف مثل تقضی فی تَقَضَّض َ، و معن
قریةلغتنامه دهخداقریة. [ ق ُ رَی ْ ی َ ] (اِخ ) جائی است مشهور در جبل طی . امرءالقیس گوید : تبیت لبونی بالقریة اُمَّناًو أسرحها غبا بأکناف حائل .(معجم البلدان ).
معاذلغتنامه دهخدامعاذ. [ م ُ ] (اِخ ) ابن صرم خزاعی ، فارس خزاعة و از شعرای جاهلیت بود. وی اول کسی است که گفت : «زر غباً تزدد حباً». (از اعلام زرکلی چ 2 جزء 8 ص 167).
غبلغتنامه دهخداغب . [ غ َب ب ] (ع مص ) روز در میان بر آب آمدن شتران : غبت الابل غباً و غبوباً. || میان روز آمدن بر قوم : غَب َّ فلان ٌ عن القوم . || و یقال فلان لا یغبنا عطأه ؛یعنی هر روز بی فاصله می بخشد. || بدبوی شدن گوشت : غب اللحم . || شب گذاشتن نزدیک کسی : غب عندنا. و منه : قولهم روید
غباًلغتنامه دهخداغباً. [ غ َ بَن ْ ] (ع مص ) مصدر فعل غبی است و این فعل بمعانی مختلف بر حسب تفاوت موارد استعمال می آید: غبی الشی ٔ عنه ؛ گول گردید از آن و نه دریافت . (منتهی الارب ). غبی الشی ٔ منه ؛ نهان شد از وی و دانسته نشد. غبی علی الشی ٔ؛ گولی کرد و غفلت ورزید. (منتهی الارب ).
غبارناکلغتنامه دهخداغبارناک .[ غ ُ ] (ص مرکب ) دارای غبار. غبارآلوده : افق غاصب ؛ افق غبارناک . (منتهی الارب ). کمه َالنهار؛ غبارناک گردید روز و فروپوشید گرد آفتاب آن را. (منتهی الارب ).
غباریلغتنامه دهخداغباری . [ غ ُ ] (اِخ ) جیلانی . کماندار و غبارنویس است . ساز را هم بد میزند. این بیت ازوست :یارب که بود این که تغافل کنان گذشت کاین طرز آشنائی بیگانه ٔ من است .(مجمع الخواص ص 310).
دوغبالغتنامه دهخدادوغبا. (اِ مرکب ) آش ماست . (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از برهان ) (آنندراج ). ماستابه . مصیلة. مخیضیة. دوغباج . آش کشک . آش دوغ . دوغ وا. مضلبة. (یادداشت مؤلف ). مضیرة. (زمخشری ) (دهار). آش جغرات . (از شرفنامه ٔ منیری ) : و شیر تازه ٔ جوشانیده