غیضةلغتنامه دهخداغیضة. [ غ َ ض َ ] (اِخ ) ناحیه ای است در شرق موصل از اعمال عقرالحمیدی ، قرای متعددی دارد و وحوش و پرندگان در آنها بسیارند. در هر سال بیش از پنج هزار دینار از بهای چوب و نی و مستغل و زراعت و آسیاب عایدی دارد. (از معجم البلدان ).
غیضةلغتنامه دهخداغیضة. [ غ َ ض َ ] (ع اِ) اسم مرت از غَیض در معانی مصدری . (از اقرب الموارد). رجوع به غیض شود. || نیستان . (دهار). || بیشه . (مهذب الاسماء) (صراح ). بیشه و جنگل . (منتهی الارب ) (دزی ج 2 ص 234). اَجَمَة. (اقرب
غدهفرهنگ فارسی عمید۱. (پزشکی) تومور: غدۀ سرطانی.۲. (زیستشناسی) بافتی در بدن که مادهای ترشح میکند: غدۀ لوزالمعده، غدۀ تیروئید.۳. تکه گوشت سخت یا پیه به اندازۀ فندق یا بزرگتر که میان گوشت پیدا میشود؛ دژپیه.⟨ غدۀ فوق کلیوی: (زیستشناسی) هریک از دو غدۀ کوچک بر روی کلیهها که بخش مرکزی آنها هو
زیلانفرهنگ نامها(تلفظ: ze(a)ylān) (= اَرجی ، دِسیس) نام گیاهی است یکساله و معطر و دارای کرکهای غدهدار و چسبناک از تیرهی اسفناج .
اگرمگرفرهنگ فارسی عمیدگیاهی با ساقههای کرکدار، برگهای دراز و سبز، گلهای خوشهای، ارتفاع ۲ متر و ریشهای غدهدار که برخی مردم در شستوشوی بدن به کار میبرند.
مریمگلی مَرویSalvia macrosiphonواژههای مصوب فرهنگستانگونهای مریمگلی به شکل گیاه علفی چندسالۀ بسیار معطر به طول 30 تا 50 سانتیمتر با ساقههای پرشمار و راست و پوشیده از کرکهای فراوان ساده و غدهدار و جام گل سفید به طول 2/5 تا 3 سانتیمتر متـ . مَرو
بادامAmygdalusواژههای مصوب فرهنگستانسردهای از گلسرخیان شامل درختان یا درختچههای خاردار یا بدون خار با برگهای متناوب و خزانکننده معمولاً با دُمبرگهای غدهدار با گلبرگهای سفید یا صورتی و میوۀ شفت برونبَر معمولاً کرکدار با هستۀ نرم و صاف یا شیاردار و گلهایی که پیش از سبز شدن برگها ظاهر میشوند
غدودناکلغتنامه دهخداغدودناک . [ غ َ / غ ُ ] (ص مرکب ) گوشتی غدودناک ؛ گوشتی که دارای غدود باشد. گوشت غده دار. داری ٔ. (منتهی الارب ): شتر غدودناک ؛ شتری که پشت آن آماسیده است و غدود دارد. (از منتهی الارب ذیل داری ٔ).- درء غدودناک گردیدن شتر<
غدهفرهنگ فارسی عمید۱. (پزشکی) تومور: غدۀ سرطانی.۲. (زیستشناسی) بافتی در بدن که مادهای ترشح میکند: غدۀ لوزالمعده، غدۀ تیروئید.۳. تکه گوشت سخت یا پیه به اندازۀ فندق یا بزرگتر که میان گوشت پیدا میشود؛ دژپیه.⟨ غدۀ فوق کلیوی: (زیستشناسی) هریک از دو غدۀ کوچک بر روی کلیهها که بخش مرکزی آنها هو
غدهفرهنگ فارسی معین(غُ دِّ) [ ع . غدة ] (اِ.) 1 - قطعه گوشتی سفت که در بدن به علت بیماری بوجود می آید. 2 - عضوی گِرد یا بیضی در بدن که از خود مایع مورد نیاز بدن را ترشح می کند.
سغدهلغتنامه دهخداسغده . [ س َ دَ / دِ ] (ن مف ) به معنی آسغده است که آماده و مهیا باشد. (برهان ) (رشیدی ) (آنندراج ). رجوع به آسغده شود.
اپغدهلغتنامه دهخدااپغده . [ اِ غ َ دَ / دِ ] (ص ) فرهنگها این صورت را آورده و بدو معنی بیهوده گوئی میدهند و بصور مختلفه از قبیل ایفده و ایغده و ابغده هم آورده اند و ظاهراً اصل آن کلمه ای است که امروز نیز در قزوین معمول است و آن بصورت ((ایغده سر)) است و چون دشن
ناآسغدهلغتنامه دهخداناآسغده . [ س َدَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مقابل آسغده . ناساخته . نابسیجیده . غیر مهیا. || فراهم نشده . پراکنده .
نابسغدهلغتنامه دهخدانابسغده . [ ب ِ س َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) نابساخته . نابسیجیده . ناآماده . ناساخته . نامرتب . مشوش . آشفته : نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش باز آمدن .ابوشکور.