غریوانلغتنامه دهخداغریوان . [ غ ِ ری ] (نف ، ق ) نعت فاعلی از مصدر غریویدن . فریادکنان و بانگ زنان . (برهان قاطع). شورکننده . (غیاث اللغات ). شورکننده و فریادکنان . (آنندراج ). غریونده . غریوکننده . بانگ و فریاد برآرنده . غوغاکننده : غریب نآیدش از من غریو گر شب و روز
غریوان شدنلغتنامه دهخداغریوان شدن . [ غ ِ ری ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بانگ و فریاد برآوردن . شور و غوغا کردن . غریوبرآوردن . غریو کردن . رجوع به غریو شود : پس تل درون ، هر سه پنهان شدنداز اندیشه ٔ جان غریوان شدند. فردوسی .ز صندوق پیلان خروشند
غوروانلغتنامه دهخداغوروان . [ غورْ ] (اِخ ) یکی از قرای هرات ، و راویانی از آنجا برخاسته اند. (از معجم البلدان ).
غروانیلغتنامه دهخداغروانی . [ ] (ع اِ) بیرونی در الجماهر آن را نوعی از جزع (شبه پیسه ٔ یمانی ) می داند که رنگهای آن مشوش است و هریک از آن دارای عرض و وسعتی است و به صورت قطعه هائی بزرگ پیدا شود که ظرفهایی از آن میسازند مانند باطیه ٔ مخروطه که به قول «گندی » گنجایش سی و اند رطل آب را دارد.ولی «ن
غرونلغتنامه دهخداغرون . [ غ َرْ رو ] (اِخ ) نام مردی . (منتهی الارب ). غرون موصلی از ابی یعلی و ابواسحاق ابراهیم بن لاجین الاغری حدیث کند، از ابرقوهی سماع کرد و حافظبن حجر و دیگران از وی سماع کنند، و اسانیدی که از او به ما رسیده عالی است . (از تاج العروس ).
غریوان شدنلغتنامه دهخداغریوان شدن . [ غ ِ ری ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بانگ و فریاد برآوردن . شور و غوغا کردن . غریوبرآوردن . غریو کردن . رجوع به غریو شود : پس تل درون ، هر سه پنهان شدنداز اندیشه ٔ جان غریوان شدند. فردوسی .ز صندوق پیلان خروشند
نفیرکنانلغتنامه دهخدانفیرکنان . [ ن َ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) غریوان . فریادکنان . خروشان : خروشان و نفیرکنان از پیش حاکم بازگشت . (سندبادنامه ص 293).
میان جالغتنامه دهخدامیان جا. (اِ مرکب ) مرکز. وسط. || کنایه است از مرکز زمین ، و قدما معتقد بودند کعبه مرکز زمین است : کعبه همچون شاه زنبوران میانجا معتکف عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده .خاقانی .
نعره کنانلغتنامه دهخدانعره کنان . [ ن َ رَ / رِ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) نعره زنان . خروشان و غریوان : نعره کنان چون نمک بر آتشم ایراغم نمکم بر دل فگار برافکند.خاقانی .
مویه کنانلغتنامه دهخدامویه کنان . [ مو ی َ / ی ِ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال مویه کردن . در حال موییدن . گریه کنان . (از یادداشت مؤلف ) : نمودی به من پشت همچون زنان برفتی غریوان و مویه کنان .فردوسی .<
مزدور دیوانلغتنامه دهخدامزدور دیوان . [ م ُ رِ دی ْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مزدور دیو : ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شدو گرنه ارسلان خاص است دین را نفس انسانی . سنائی .بسا آسیا کو غریوان بودچو بینند مزدور دیوان بود. <p cl
غریوان شدنلغتنامه دهخداغریوان شدن . [ غ ِ ری ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بانگ و فریاد برآوردن . شور و غوغا کردن . غریوبرآوردن . غریو کردن . رجوع به غریو شود : پس تل درون ، هر سه پنهان شدنداز اندیشه ٔ جان غریوان شدند. فردوسی .ز صندوق پیلان خروشند