غمدیدهلغتنامه دهخداغمدیده . [ غ َ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) کسی که غم و اندوهی بدو رسیده باشد. ماتم زده . مصیبت رسیده . مغموم . (ناظم الاطباء). غم رسیده . (آنندراج ). گرفتار غم و اندوه : شد یقینش که گور غمدیده هست از آن اژدها ستم
غمدیدگیلغتنامه دهخداغمدیدگی . [ غ َ دی دَ / دِ ] (حامص مرکب ) غمدیدن . گرفتار غم شدن . غمزدگی . حالت شخص غمدیده . رجوع به غم شود.
محنت دیدهلغتنامه دهخدامحنت دیده . [ م ِ ن َ دی دَ / دِ] (ن مف مرکب ) سختی و رنج کشیده . غمدیده . رنج برده .
غمدیدگیلغتنامه دهخداغمدیدگی . [ غ َ دی دَ / دِ ] (حامص مرکب ) غمدیدن . گرفتار غم شدن . غمزدگی . حالت شخص غمدیده . رجوع به غم شود.
خستهدلفرهنگ مترادف و متضاد۱. آزردهخاطر، آزردهدل، دلآزرده ۲. غمدیده، ماتمدار، مصیبترسیده ۳. رنجدیده، رنجکشیده، محنتدیده ۴. عاشق، شیفته، شیدا
غم سنجلغتنامه دهخداغم سنج . [ غ َ س َ ] (نف مرکب ) آن که غم را بسنجد. مبتلا به غم . غمکش . غمدیده . غمزده : چو در بیداری و شادی بود رنج چه باشد حال بیداران غم سنج .امیرخسرو (از آنندراج ).
رم دیدهلغتنامه دهخدارم دیده . [ رَدی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) رم زده . رم کرده . گریخته . (آنندراج ). رجوع به رم خورده و رم کرده شود : چشم شوخی که مرا در دل غمدیده گذشت کز طپیدن دلم از آهوی رم دیده گذشت .صائب (