فارغ خطیلغتنامه دهخدافارغ خطی . [ رِ خ َطْ طی ] (حامص مرکب ) مأخوذ از ترکی ، فراغت و خلاصی از تحریر. (ناظم الاطباء). خطی که بعد از فراغ محاسبه به دست آرند، به عربی آن را برأت بر وزن سحابت گویند وبه فارسی خط پاکی خوانند. (از آنندراج ). فراغ خطی .
فارغلغتنامه دهخدافارغ . [ رِ ] (اِخ )قریه ای است در اعلی الشراط. رجوع به فارع شود. || از کوشکهای مدینه است . رجوع به فارع شود.
فارغلغتنامه دهخدافارغ . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از فُروغ و فَراغ . پردازنده از کاری . (منتهی الارب ). دست ازکارکشیده . پرداخته . || خلاص شده و آزادگشته و نجات یافته . || به مجاز، بریده و صرف نظرکرده : هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم حرص را دادن تبری برنتابد
فارکلغتنامه دهخدافارک . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی ازفِرْک و فَرْک و فروک و فرکان . کینه توز. || امراءة فارک ؛ زنی که به شوی خویش کینه ورزد. ج ، فوارک . (از اقرب الموارد). و رجوع به مصادر آن شود.
فارقلغتنامه دهخدافارق . [ رِ ] (ع ص )نعت فاعلی از فَرق و فرقان . آنکه میان حق و باطل فرق گذارد. (از اقرب الموارد). جداکننده . ممیز. تأنیث آن فارقة. ج ، فارقات ، فوارق . || ماده شتری که از درد زایمان به خود پیچد. ج ، فوارق ، فُرَّق ، فُرُق . (از اقرب الموارد). || ماده خری که ازدرد زایمان به خ
فراغ خطیلغتنامه دهخدافراغ خطی . [ ف َ خ َطْ طی ] (حامص مرکب ) خلاص . رهایی . آزادی . (ناظم الاطباء). فارغ خطی . رجوع به فارغ خطی شود.
خط پاکیلغتنامه دهخداخط پاکی . [ خ َطْ طِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی که بعد از فراغ از محاسبه بدست دهند و آنرا مفاصا نیز خوانند و در هندوستان به فارغ خطی شهرت دارد و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته . (آنندراج ) : دلش بود ز آلودگی در شگفت ز آلودگان خط پاکی گرفت .<
فارغلغتنامه دهخدافارغ . [ رِ ] (اِخ )قریه ای است در اعلی الشراط. رجوع به فارع شود. || از کوشکهای مدینه است . رجوع به فارع شود.
فارغلغتنامه دهخدافارغ . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از فُروغ و فَراغ . پردازنده از کاری . (منتهی الارب ). دست ازکارکشیده . پرداخته . || خلاص شده و آزادگشته و نجات یافته . || به مجاز، بریده و صرف نظرکرده : هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم حرص را دادن تبری برنتابد
فارغدیکشنری عربی به فارسیفاصله ياجاي سفيدوخالي , جاي ننوشته , سفيدي , ورقه سفيد , ورقه پوچ , تهي , خالي , بي مغز , پوچ , چرند , فضاي نامحدود , احمق
فارغفرهنگ فارسی عمید۱. آزاد و رها.۲. بینیاز.۳. بیخبر؛ بیاطلاع: ◻︎ اگر تو فارغی از حال دوستان یارا / فراغت از تو میسر نمیشود ما را (سعدی۲: ۳۰۵).۴. (قید) [قدیمی] آسوده؛ بدون نگرانی.⟨ فارغ کردن: (مصدر متعدی)۱. آسوده کردن.۲. [عامیانه، مجاز] زایاندن: ماما به سختی او را فارغ کرد.<
فارغلغتنامه دهخدافارغ . [ رِ ] (اِخ )قریه ای است در اعلی الشراط. رجوع به فارع شود. || از کوشکهای مدینه است . رجوع به فارع شود.
فارغلغتنامه دهخدافارغ . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از فُروغ و فَراغ . پردازنده از کاری . (منتهی الارب ). دست ازکارکشیده . پرداخته . || خلاص شده و آزادگشته و نجات یافته . || به مجاز، بریده و صرف نظرکرده : هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم حرص را دادن تبری برنتابد
فارغدیکشنری عربی به فارسیفاصله ياجاي سفيدوخالي , جاي ننوشته , سفيدي , ورقه سفيد , ورقه پوچ , تهي , خالي , بي مغز , پوچ , چرند , فضاي نامحدود , احمق
فارغفرهنگ فارسی عمید۱. آزاد و رها.۲. بینیاز.۳. بیخبر؛ بیاطلاع: ◻︎ اگر تو فارغی از حال دوستان یارا / فراغت از تو میسر نمیشود ما را (سعدی۲: ۳۰۵).۴. (قید) [قدیمی] آسوده؛ بدون نگرانی.⟨ فارغ کردن: (مصدر متعدی)۱. آسوده کردن.۲. [عامیانه، مجاز] زایاندن: ماما به سختی او را فارغ کرد.<