فدعلغتنامه دهخدافدع . [ ف َ دَ ] (ع اِمص ) کجی خردگاه دست و پای ، چندانکه کف دست و پا چپ رویه برگردد. || کجی است در بندها، گویی از جای خود زائل شده ، و آن اکثر در ارساغ ستور خلقی باشد. || خمیدگی میان کف پا. کجی استخوان ساق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || کژی مابین ران و سم ستور. || برآمد
چفدهلغتنامه دهخداچفده . [ چ َ دَ / دِ ] (ن مف ) بمعنی خمیده و خم شده باشد. (برهان ). مرادف و تبدیل چفته است ، یعنی خمیده . (انجمن آرا) (آنندراج ). چفته و خمیده و خم شده باشد. (ناظم الاطباء). جفته : یکی چون درخت بهی چفده از بریک
ژفیدهلغتنامه دهخداژفیده . [ ژَ دَ / دِ] (ن مف / نف ) ترشده و خیسیده . (برهان ). به آب ترشده (به زای تازی نیز گفته اند یعنی زفیده ) : از آن دم که دیده رخت را ندیده شده جمله گیتی ز اشکم ژفیده .<br
فضحلغتنامه دهخدافضح . [ ف َ ] (ع مص ) رسوا کردن کسی را. (منتهی الارب ). آشکار کردن بدیهای کسی را. (از اقرب الموارد). || پدیدار شدن صبح و غالب شدن کسی راروشنی صبح و نیک نمایان گردیدن . (منتهی الارب ). مانند فصح به صاد مهمله . رجوع به فصح شود. || آشکار کردن و کشف کردن راز معما. || غلبه کردن ما
فضحلغتنامه دهخدافضح . [ ف َ ض َ ] (ع مص ) اندک سپید گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به افضح شود. || (اِ) هرچه بر آن سرخی باشد. (منتهی الارب ).
فضةلغتنامه دهخدافضة. [ ف َض ْ ض َ ] (ع اِ) زمین سنگلاخ سوخته ٔ بلند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فدعمیهلغتنامه دهخدافدعمیه . [ ف َ ع َ می ی َ ] (اِخ ) یا رأس . رجوع به رأس و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 (ذیل رأس ) شود.
فدعةلغتنامه دهخدافدعة. [ ف َدَ ع َ ] (ع اِ) جای کجی از دست و پا. (منتهی الارب ).جای کجی از پا، مثل نزعة و صلعة. (اقرب الموارد).
انفداعلغتنامه دهخداانفداع . [ اِ ف ِ] (ع مص ) کج گردیدن خردگاه دست و پای ستور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به فَدَع و افدع شود.
غالبلغتنامه دهخداغالب . [ ل ِ ] (اِخ ) نام موضعی در حجاز. قال کثیر : فدع عنک سلمی اذ اتی الناس دونهاو حلت با کناف الخبیت فغالب الی الابیض الجعدبن عاتکة الذی له فضل ملک فی البریة غالب .(معجم البلدان ج 6</s
صالحلغتنامه دهخداصالح . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن شیرزاد. ابن عبدربه گویداو در زمره ٔ کسانی است که خود را به کتابت معروف ساخت ، لیکن کاتب نبود و یکی از شعرا در هجو وی گوید:حمار فی الکتابة یدّعیهاکدعوی آل حرب فی زیادفدع عنک الکتابة لست منهاولواغرقت ثوبک فی المداد.<p class="author"
لعینلغتنامه دهخدالعین . [ ل َ ] (اِخ ) منقری ابواکیدر منازل بن زمعة. شاعری است . (منتهی الارب ). رجوع به ابواکیدر شود. این دو بیت او راست درباره ٔ آل اُهتم :و کیف تسامون الکرام و انتم دوارج حبریون فدع ُ القوائم بنو ملصق من وُلد حذلم لم یکن ظلوماً و لا مستنکراً للمظالم .<p
فدعمیهلغتنامه دهخدافدعمیه . [ ف َ ع َ می ی َ ] (اِخ ) یا رأس . رجوع به رأس و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 (ذیل رأس ) شود.
فدعةلغتنامه دهخدافدعة. [ ف َدَ ع َ ] (ع اِ) جای کجی از دست و پا. (منتهی الارب ).جای کجی از پا، مثل نزعة و صلعة. (اقرب الموارد).
دم الضفدعلغتنامه دهخدادم الضفدع . [ دَ مُض ْ ض َ دَ ] (ع اِ مرکب ) خون وزغ که به شیرازی بک گویند. (از اختیارات بدیعی ).
افدعلغتنامه دهخداافدع . [ اَ دَ ](ع ص ) مرد کف دست و پای درون رویه رفته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خورده ٔ دست یا پای از سوی کالوج کژ. (تاج المصادر بیهقی ). خورده ٔ دست یا پای از سوی کالوج شده . (المصادر زوزنی ). آنکه خرده ٔ دست یا پایش کژ بود. (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ). مرد
ضفدعلغتنامه دهخداضفدع . [ ض ِ دِ / ض َ دَ / ض ُ دَ / ض ِ دَ ] (ع اِ) غوک . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ) (دهار). چغز. (منتخب اللغات ). کزو. (مهذب الاسماء). بَزغ . (السامی فی الاسامی ) (مهذب