فرودیدنلغتنامه دهخدافرودیدن . [ ف ُ دی دَ ] (مص مرکب ) نگاه کردن . تماشا کردن . به دقت نگریستن : چون فرودید چارگوشه ٔ باغ ساحتی دید چون بهشت فراغ .نظامی .
فرادادنلغتنامه دهخدافرادادن . [ف َ دَ ] (مص مرکب ) به سویی متوجه کردن . پیش بردن گوش یا عضو دیگر را، چنانکه گوییم : گوش فرادادم . || شرح دادن و بیان کردن : تفصیل حال وی فرادهم . (تاریخ بیهقی ). || گردانیدن ونمودن : چون به وقت میعاد لشکر دیلم حمله ب
فرادادنفرهنگ فارسی عمید۱. دادن.۲. شرح دادن؛ بیان کردن.۳. گردانیدن.⟨ پشت فرادادن: (مصدر لازم) پشت گرداندن و فرار کردن.