فیروزرایلغتنامه دهخدافیروزرای . (ص مرکب ) آنکه فکرش بر دیگران برتری دارد. آنکه دیگران از او اطاعت کنند : چه فرمایدم شاه فیروزرای که فرمان فرمانده آرم بجای .نظامی .
فیروزراییلغتنامه دهخدافیروزرایی . (حامص مرکب ) تسلط. چیرگی . دیگران را به اطاعت داشتن : به فیروزرایی شه نیکبخت به تخت رونده برآمد ز تخت . نظامی .رجوع به فیروزرای شود.
فرجاریلغتنامه دهخدافرجاری . [ ف ِ ری ی ] (ع ص نسبی ) معرب پرگاری . خط مستدیر را نامند. (از اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به پرگاری شود.