فراپیشلغتنامه دهخدافراپیش . [ ف َ ] (ق مرکب ، حرف اضافه ٔ مرکب ) اَمام . (مهذب الاسماء). در پیش چیزی : اینهمه محنت که فراپیش ماست اینْت صبورا که دل ریش ماست . نظامی .فراپیش او غلامی چراغی در دست گرفته بود. (ترجمه ٔ تاریخ قم ).- ف
فرازلغتنامه دهخدافراز. [ ف َ ] (ص ) پهن شده و پخش گردیده . || سرکش ، اعم از مردم نافرمان و اسب سرکش . || بلندشونده و بالارونده . || بلند. (برهان ).- به فراز شدن . فرازرفتن . رجوع بدین کلمات شود. || جمعآمده . (برهان ). در این معنی بیشتر با فعل های آمدن ، آوردن
فراشلغتنامه دهخدافراش . [ ف َ ] (ع اِ) گِل و لای خشک شده بر روی زمین . آنچه از گِل و لای که پس از عبور آب بر زمین بخشکد. || غوره های شراب و دوشاب . || حبابهایی که بر شراب میماند. || قطره های خوی . (منتهی الارب ). || پروانه . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). پروانه . واحد آن فراشةاست . (فهر
فراشلغتنامه دهخدافراش . [ ف َرْ را ] (اِخ ) دهی است از دهستان بلوک شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول ، واقع در 12هزارگزی جنوب دزفول و ده هزارگزی جنوب باختری شوسه ٔ شوشتر به دزفول . ناحیه ای است واقع در دشت و گرمسیر که دارای 150 تن
فرازلغتنامه دهخدافراز. [ ف َ ] (ص ) پهن شده و پخش گردیده . || سرکش ، اعم از مردم نافرمان و اسب سرکش . || بلندشونده و بالارونده . || بلند. (برهان ).- به فراز شدن . فرازرفتن . رجوع بدین کلمات شود. || جمعآمده . (برهان ). در این معنی بیشتر با فعل های آمدن ، آوردن
فرازفرهنگ فارسی عمید۱. بالا.۲. بلندی.۳. [مقابلِ نشیب] سربالایی: ◻︎ آرزومند کعبه را شرط است / که تحمل کند نشیب و فراز (سعدی۲: ۴۵۸).۴. [قدیمی] جمع؛ فراهم.۵. [قدیمی] کنار.۶. [قدیمی] نزدیک.۷. (بن مضارع فراختن و فراشتن و فرازیدن) = افراشتن۸. [مقابلِ بسته] [قدیمی] باز.۹. [مقا
درفرازلغتنامه دهخدادرفراز. [ دَ ف َ ] (ص مرکب ) منزوی . عزلت گرفته . در بروی خلق بسته : گنج علمند و فضل اگرچه ز بیم درفراز و دهن بمسمارند.ناصرخسرو.
دفرازلغتنامه دهخدادفراز. [ دَ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت .سکنه ٔ آن 291 تن . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و برنج و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
سرافرازلغتنامه دهخداسرافراز. [ س َ اَ ] (نف مرکب ) سربلند و متکبر و گردنکش . (آنندراج ). فخرکننده . نازنده . سربلند : سرافراز پور یل اسفندیارز گشتاسب اندرجهان یادگار. فردوسی .یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام .<
سرفرازلغتنامه دهخداسرفراز. [ س َ ف َ ] (نف مرکب ) کنایه از بلندی جاه و عزت و اعتبار و دولت . (برهان ) (ناظم الاطباء). باآبرو. باعزت . سربلند. بلندمرتبه . مهتر و بزرگ : چهل سال با شادکامی و نازبه داد و دهش بود آن سرفراز. فردوسی .بدو گ
سریرافرازلغتنامه دهخداسریرافراز. [ س َ اَ ] (اِخ ) نام شهری است و غاری که کیخسرو بدرون آن رفت و غایب شد در نواحی آن شهر است . (برهان ). نام شهری است که غار کیخسرو در آنجاست . (جهانگیری ). در اصل «سریر سرافراز» مأخوذ از این بیت نظامی گنجوی : سریر سرافراز شد نام اودر