فرتاشلغتنامه دهخدافرتاش .[ ف َ ] (اِ) وجود که در برابر عدم است . (برهان ). برساخته ٔ فرقه ٔ آذرکیوان . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
فرتاشفرهنگ نامها(تلفظ: fartāš) وجود که در برابر عدم است . (از بر ساختهی فرقه آذرکیوان ـ برهان . چ معین .)
زاور فرتاشلغتنامه دهخدازاور فرتاش . [ وَ ف َ ] (ص مرکب ) ممتنعالوجود را گویند چه زاور بمعنی ممتنع و فرتاش بمعنی وجود باشد. (برهان قاطع). محال و ممتنع الوجود. (ناظم الاطباء).
فرتاجلغتنامه دهخدافرتاج . [ ف ِ ] (اِخ ) موضعی به بلاد طی .(منتهی الارب ). ازهری گوید: موضعی است در بلاد طی و جز او گوید: آبی است بنی اسد را. (از معجم البلدان ).
فرطاسلغتنامه دهخدافرطاس . [ ف ِ ] (ع ص ) پهن هرچه باشد. (منتهی الارب ). عریض . (اقرب الموارد). || (اِ) سر نره ٔ سطبر و درشت . ج ، فراطیس . (منتهی الارب ).
زاور فرتاشلغتنامه دهخدازاور فرتاش . [ وَ ف َ ] (ص مرکب ) ممتنعالوجود را گویند چه زاور بمعنی ممتنع و فرتاش بمعنی وجود باشد. (برهان قاطع). محال و ممتنع الوجود. (ناظم الاطباء).
گرورفرتاشلغتنامه دهخداگرورفرتاش . [ گ ِرْ وَ ف َ ] (اِ مرکب ) این لغت مرکب است از گرور و فرتاش بمعنی واجب الوجود. چه گرور بمعنی واجب و فرتاش بمعنی وجود باشد . (برهان ) (آنندراج ).
زاور فرتاشلغتنامه دهخدازاور فرتاش . [ وَ ف َ ] (ص مرکب ) ممتنعالوجود را گویند چه زاور بمعنی ممتنع و فرتاش بمعنی وجود باشد. (برهان قاطع). محال و ممتنع الوجود. (ناظم الاطباء).
ناورفرتاشلغتنامه دهخداناورفرتاش . [ وَ ف َ ] (ص مرکب ) به معنی ممکن الوجود است چه ناوربه معنی ممکن و فرتاش وجود را گویند. (برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). از لغات برساخته ٔ دساتیر است .
گرورفرتاشلغتنامه دهخداگرورفرتاش . [ گ ِرْ وَ ف َ ] (اِ مرکب ) این لغت مرکب است از گرور و فرتاش بمعنی واجب الوجود. چه گرور بمعنی واجب و فرتاش بمعنی وجود باشد . (برهان ) (آنندراج ).