فرمان روالغتنامه دهخدافرمان روا. [ ف َ ما رَ ] (ص مرکب ) کنایت از پادشاه نافذالامر باشد. (برهان ). پادشاهی که حکم و فرمانش رایج باشد. (ناظم الاطباء) : برهمن بدو گفت کای پادشاجهاندار دانا و فرمان روا. فردوسی .چو خورشید تابان میان هوا
فرمانلغتنامه دهخدافرمان . [ ف َ ] (اِ) در زبان پهلوی فرمان ، در پارسی باستان فرمانا ، در ارمنی عاریتی و دخیل هرمن ، معرب آن نیز فرمان و جمع عربی آن فرامین است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). حکم . امر. دستور. اجازه . (یادداشت به خط مؤلف ) : به کار آور آن دانشی کت خدیو<b
فریمانلغتنامه دهخدافریمان . [ ف َ ] (اِخ ) دهستان مرکزی بخش فریمان که دارای 121 آبادی و 5323 تن سکنه است و بند فریمان در این ده بنا شده است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فریمانلغتنامه دهخدافریمان . [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد که دارای 196 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فریمانلغتنامه دهخدافریمان . [ ف َ ] (اِخ ) شهر کوچکی است در مرکز بخش فریمان مشهد که تا پیش از 1313 هَ . ش . قریه ٔ بی اهمیتی بیش نبود و طوایف بربری و تیموری در آن ساکن بودند. رضاشاه از نظر موقعیت طبیعی این ناحیه بدان توجه کرد و موجبات آبادانی و شهرسازی درست را
فرمان روانلغتنامه دهخدافرمان روان . [ ف َ ما رَ ] (ص مرکب ) فرمان روا. آنکه فرمانش را دیگران گردن نهند. نافذالامر : هفت هارون بر در سلطان غیب از چه سان فرمان روان دانسته اند. خاقانی .به اقبال این دو سردار کامکار و دو پادشاه فرمان روان اس
فرمان رواییلغتنامه دهخدافرمان روایی . [ ف َ ما رَ ] (حامص مرکب ) فرمان روا شدن . فرمان روا بودن . فرمان فرمایی . حکومت . ریاست . (یادداشت به خط مؤلف ) : وزیر ملک صاحب سید احمدکه دولت بدو داد فرمان روایی . فرخی .ازیرا نخواهم که هرگز کسی ر
فرمان فرمالغتنامه دهخدافرمان فرما. [ ف َ ف َ ] (نف مرکب ) فرمان روا. آنکه فرمان راند وحکم فرماید. مرادف حکم فرما. (یادداشت به خط مؤلف ).فرمان روا. حاکم . آمر. مجری احکام . (ناظم الاطباء).
حاج جمال فومنیلغتنامه دهخداحاج جمال فومنی . [ ج َ ل ِ م َ / م ِ ] . (اِخ ) از بزرگان گیلان است ، در نیمه ٔ دوم سده ٔ دوازدهم ، و آنگاه که محمد حسن خان قاجار به این ولایت لشکر کشید، حاج جمال بمقاومت بر وی بر خاست و سپس بقید اطاعت او در آمد. در حواشی و توضیحات مجمل التوا
شاد زیستنلغتنامه دهخداشاد زیستن . [ ت َ ] (مص مرکب ) شاد و خرم زندگی کردن . فعل امر از این مصدر را بصورت کلمه ٔ دعا و تهنیت و آفرین بکار برده اند، مانند: شاد زی ! شاد زیید! بزی شاد! همیشه بزی شاد! شاد زید! رجوع به فهرست ولف شود : شاد زی با سیاه چشمان شادکه جهان نیست
سردارلغتنامه دهخداسردار. [ س َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) در پهلوی «سردهار» (قائد، پیشوا، رئیس )، از: سر (رأس ، ریاست ) + دار (از داشتن ). قیاس کنید با سالار، سروان ، ساروان . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بمنزله ٔ سر است در پیکر و تن و سپاه به عربی مقدمه گویند و او پیشروهمه ٔ سپاه است و لشکر. رئ
تحکملغتنامه دهخداتحکم . [ ت َح َک ْ ک ُ ] (ع مص ) فرمان بردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در خیابان نوشته که تحکم خواه نخواه حکم کسی قبول کردن . (غیاث اللغات ). || تحکم در امری ؛ فرمان روا شدن در آن . (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || حکم کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنن
فرمانلغتنامه دهخدافرمان . [ ف َ ] (اِ) در زبان پهلوی فرمان ، در پارسی باستان فرمانا ، در ارمنی عاریتی و دخیل هرمن ، معرب آن نیز فرمان و جمع عربی آن فرامین است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). حکم . امر. دستور. اجازه . (یادداشت به خط مؤلف ) : به کار آور آن دانشی کت خدیو<b
فرمانفرهنگ فارسی عمید۱. امر؛ دستور.۲. حُکمی که از جانب شخص بزرگ صادر شود؛ حُکم.۳. وسیلهای دایرهایشکل برای هدایت خودرو؛ رل.⟨ فرمان بردن: (مصدر لازم) [مجاز] اطاعت کردن.⟨ فرمان راندن: (مصدر لازم) [مجاز] حکومت کردن.⟨ فرمان دادن: (مصدر لازم)۱. امر کردن؛ حکم کردن.۲.
فرماندیکشنری فارسی به عربیانتداب , ثور , دستور , قيادة , کلمة , مرسوم , معهد , مفوضية , مقود , مهمة , نظام , وصية ، إرادة
فرماندیکشنری فارسی به انگلیسیbehest, charter, command, control, decree, dictate, dictation, direction, directive, edict, fiat, imperative, injunction, mandate, order, ordinance, prescript, prescription, word, writ
دست فرمانلغتنامه دهخدادست فرمان . [ دَ ف َ ] (اِ مرکب ) فرمان دست . فرمان که به اشاره ٔ دست دهند. || زیردست . فرمانبر. آنکه به فرمان کسی کار کند : دست فرمان تو تا فرمان براند دور کردسر ز گردن جان ز تن دست از عنان پای از رکاب .سوزنی .
فرمانلغتنامه دهخدافرمان . [ ف َ ] (اِ) در زبان پهلوی فرمان ، در پارسی باستان فرمانا ، در ارمنی عاریتی و دخیل هرمن ، معرب آن نیز فرمان و جمع عربی آن فرامین است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). حکم . امر. دستور. اجازه . (یادداشت به خط مؤلف ) : به کار آور آن دانشی کت خدیو<b
نافرمانلغتنامه دهخدانافرمان . [ ف َ ] (اِ) گلی است که آن را زبان به قفا گویند. (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
نابفرمانلغتنامه دهخدانابفرمان . [ ب ِ ف َ ] (ص مرکب ) سرکش . عاصی . طاغی . که مطیع نیست . که فرمان پذیر نیست . که بفرمان نیست . توسن .
نافذفرمانلغتنامه دهخدانافذفرمان . [ ف ِ ف َ ] (ص مرکب ) نافذحکم . فرمانروا. که فرمان روان دارد. مطاع فرمان : حکام زمان و سلاطین نافذفرمان . (حبیب السیر).