فروزانلغتنامه دهخدافروزان . [ ف ُ ] (نف ) صفت فاعلی از فروختن . افروزنده . درخشنده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تابنده . (صحاح الفرس ). روشن . درخشان . فروزنده : که فرزند آن نامور شاه بودفروزان چو در تیره شب ماه بود. فردوسی .تهمتن چو ب
فیروزانلغتنامه دهخدافیروزان . (اِخ ) نام یکی از بخش های قدیم ری بوده است : قوهه و شندر و طهران و فیروزان از معظم ناحیت غار است . (نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی چ لیدن ص 53).
فیروزیانلغتنامه دهخدافیروزیان . (اِخ ) دهی است از بخش صومای شهرستان ارومیه که دارای 213 تن سکنه است . آب آن از دره شوریک و محصول عمده اش غله ، توتون و هنر دستی مردم جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
فروزانلغتنامه دهخدافروزان . [ ف ُ ] (نف ) صفت فاعلی از فروختن . افروزنده . درخشنده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تابنده . (صحاح الفرس ). روشن . درخشان . فروزنده : که فرزند آن نامور شاه بودفروزان چو در تیره شب ماه بود. فردوسی .تهمتن چو ب
فروزانلغتنامه دهخدافروزان . [ ف ُ ] (نف ) صفت فاعلی از فروختن . افروزنده . درخشنده . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تابنده . (صحاح الفرس ). روشن . درخشان . فروزنده : که فرزند آن نامور شاه بودفروزان چو در تیره شب ماه بود. فردوسی .تهمتن چو ب
فرفروزانلغتنامه دهخدافرفروزان . [ ف َ ف ُ ] (اِ مرکب ) رب النوع انسان را گویند که پرورنده و پرورش کننده ٔ آدمی باشد. (برهان ). از برساخته های فرقه ٔ آذرکیوان است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
افروزانلغتنامه دهخداافروزان . [ اَ ] (نف ، ق ) در حال افروختن . (یادداشت دهخدا). || فروزنده . تابان . محرق . سوزان . متشعشع. دارای نور و روشنائی . (ناظم الاطباء). تابان . درخشان . مشتعل . (فرهنگ فارسی معین ).