فروش تضمینیguaranteed saleواژههای مصوب فرهنگستانقراری که عرضهکننده براساس آن تعهد میکند، در صورت به فروش نرفتن کالا، در یک دورة زمانی مشخص، آن را مرجوع کند
فروزلغتنامه دهخدافروز. [ ف َرْ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ شهرستان ملایر، واقع در یازده هزارگزی جنوب خاوری شهر ملایر و کنار جنوبی راه اتومبیل رو مانیزان به ملایر. ناحیه ای است واقع در جلگه ، معتدل و دارای 435 تن سکنه . محصولاتش غله و انگور است . اهال
فروزلغتنامه دهخدافروز. [ ف ُ ] (اِ) تابش و روشنی و فروغ آفتاب و غیره . (برهان ) : زمان خواست زو نامور هفت روزبرفت آنکه بودش ز دانش فروز. فردوسی .- پرفروز ؛ پرتابش . بسیار روشن : ع
فروشلغتنامه دهخدافروش . [ف ُ ] (اِمص ) فروختن . (آنندراج ). بجای اسم مصدر در این معنی به کار رود. مقابل خرید. فروخت و مبادله ٔ چیزی به پول نقد. (از ناظم الاطباء). || (نف مرخم ) فروشنده . (آنندراج ). در این معنی مخفف فروشنده است و همواره بصورت ترکیب و مزید مؤخر بکار رود.ترکیب ها:آجیل
فرویزلغتنامه دهخدافرویز. [ ف َرْ ] (اِ) فراویز. که سجاف جامه باشد. (برهان ). رجوع به فراویز و فریز شود.
فرویشلغتنامه دهخدافرویش . [ ف َرْ ] (اِ) تقصیر و فروگذاشت باشد. (برهان ) : راه دیو و عین فرویش است این تا نپنداری که درویش است این .امیر حسینی سادات (از حاشیه ٔ برهان چ معین از جهانگیری ). || تعطیل و کاهلی و درنگ . (برهان ): ب
فروشلغتنامه دهخدافروش . [ف ُ ] (اِمص ) فروختن . (آنندراج ). بجای اسم مصدر در این معنی به کار رود. مقابل خرید. فروخت و مبادله ٔ چیزی به پول نقد. (از ناظم الاطباء). || (نف مرخم ) فروشنده . (آنندراج ). در این معنی مخفف فروشنده است و همواره بصورت ترکیب و مزید مؤخر بکار رود.ترکیب ها:آجیل
فروشفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ خرید] عمل فروختن چیزی.۲. (بن مضارعِ فروختن) = فَروختن۳. فروشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): کاغذفروش، کتابفروش، کلاهفروش، میوهفروش.
فروشفرهنگ فارسی معین(فُ) (اِ.) 1 - فروختن . 2 - مقدار پول به دست آمده از فروختن کالا یا ارائه خدمت در یک روز یا ماه یا سال .
دانش فروشلغتنامه دهخدادانش فروش . [ ن ِ ف ُ ] (نف مرکب ) فروشنده ٔ دانش . عالم . فیض بخش . دانشمند : بیامد یکی مردمزدک بنام سخنگوی و با دانش و رای و کام گرانمایه مردی و دانش فروش قباد دلاور بدو داد گوش . فردوسی .همی گفت و خاقان
دانکو فروشلغتنامه دهخدادانکو فروش . [ ف ُ ] (نف مرکب ) فروشنده ٔ دانکو. فروشنده ٔ حبوب . بنشن فروش .بقال امروزین . خواربارفروش .
مهره فروشلغتنامه دهخدامهره فروش . [ م ُ رَ / رِ ف ُ ] (نف مرکب ) مهره فروشنده . آن که مهره فروشد. خرازی . (ملخص اللغات خطیب کرمانی ). خرزی . (دهار). خراز.
درفروشلغتنامه دهخدادرفروش . [ دُ ف ُ ] (نف مرکب ) در فروشنده . فروشنده ٔ در. آنکه در فروشد : لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس داندش درفروش و لعل شناس .نظامی .
دست فروشلغتنامه دهخدادست فروش . [ دَ ف ُ ] (نف مرکب ) دست فروشنده . چرچی . پیله ور. آنکه کالا را به دست گرفته در کوچه و بازار بفروشد. (آنندراج ). خرده فروش و پیله وری که متاع خود را به هر قدری که مشتری بخواهد اگرچه خیلی کم باشد بفروشد. (ناظم الاطباء). آنکه پاره ای کالاها بر دست در کویها و بازارها