فس فس کردنلغتنامه دهخدافس فس کردن . [ ف ِ ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به کندی کاری را انجام دادن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فس فس شود.
فیوزfuseواژههای مصوب فرهنگستانوسیلهای در مدارهای الکتریکی که در هنگام افزایش بیشازحد جریان، با قطع مدار، ایمنی آن را تأمین کند
فاز پراکندهdisperse phase, dispersed phaseواژههای مصوب فرهنگستانفازی از یک سامانه، شامل ذرات یا قطرات مادهای که در فاز دیگر پراکنده میشود
قاعدۀ فازphase rule, Gibbs phase ruleواژههای مصوب فرهنگستانبرای هر سامانۀ تعادلی رابطۀ P + F = C + 2 برقرار است که در آن P تعداد فازهای مجزا و C تعداد اجزا و F درجۀ آزادی سامانه باشد
ولتاژ فازphase voltage, phase-element voltageواژههای مصوب فرهنگستانولتاژ بین دو سر یک عنصر فاز (phase element)
کِر و کِرفرهنگ گنجواژه 1ـ صدای خنده بلند، حرکت آهسته 2ـ کر و کر کردن، با کشیدن پا به زمین به آهستگی حرکت کردن، آرام زندگی کردن، لِخ لِخ کردن، فِس فِس کردن.
فس فسلغتنامه دهخدافس فس . [ ف ِ ف ِ ] (ق ) در تداول عوام ، به کندی و به تأنی ، مانند: مس مس . (از فرهنگ فارسی معین ).|| (اِ) سخن آهسته . || ساس . || (اِ صوت ) آواز آهسته . (ناظم الاطباء). نام آواز بینی گرفته از زکام و جز آن . (یادداشت بخط مؤلف ).
بهتعویق انداختنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان ویق انداختن، عقب انداختن، بهتأخیر انداختن، وقت مجلس را گرفتن ممانعت ایجاد کردن، راه را مسدود کردن، ایجاد مانع کردن، سد راهشدن، کارشکنی کردن، امروز و فردا کردن، عذر و بهانه کردن، عذر و بهانه آوردن، پاگیر شدن مسکوت گذاشتن، معطل کردن، تعلل کردن، طفره رفتن، دست بهدست کردن، بازی درآوردن، تن
دیر بودنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان ل] دیر بودن، کار ازکار گذشتن دیر آمدن، تاخیر داشتن، تاخیر کردن، دیرکردن، دست بهدست کردن، جا ماندن دیرکردن، تأنی بهخرج دادن، استخاره کردن، درنگ کردن، فس فس کردن، لفت دادن، اینپاآنپا کردن، لکولک کردن، بهتعویق انداختن▼ زیادی ماندن، طول دادن، آهسته رفتن، فرصت را از دست دادن دیر و زود د
فسلغتنامه دهخدافس . [ ف ِ ] (اِ) نام کلاهی که در شهر فس واقع در غرب افریقا می ساختند و آن کلاه معمولی ترکان عثمانی و مصریان بود و در واقع نوعی فینه بود که از نمد یا ماهوت سرخ بی درز ساخته می شد. (از یادداشتهای مؤلف ).
فسلغتنامه دهخدافس . [ ف ِس س / ف ِ ] (اِ صوت ) نام آواز برآمدن بادی محبوس ، از شکاف یا سوراخی که یابد. (یادداشت بخط مؤلف ). || آواز خفیف اخراج باد از مخرج انسان یا حیوانات .- چس و فس ؛ چیزهای بی ارزش و پست .
درازنفسلغتنامه دهخدادرازنفس . [ دِ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) آنکه نفسی دراز دارد. || کنایه از پرگوی و پرحرف . (برهان ). بسیار حرف زن . (لغت محلی شوشتر خطی ). پرگو. بسیارسخن . روده دراز. پرروده . پرچانه . وراج . مکثار.
درافسلغتنامه دهخدادرافس . [ دَ ف ِ ] (اِ) لغت شامی است و فارسی آن شفتالو. (از الفاظالادویة). دراقن نیز گویند به لغت اهل شام ، و آن خوخ است . (از اختیارات بدیعی ). صاحب برهان قاطع این صورت را آورده و بدان شفتالو و خوخ معنی داده و این غلطاست ، اصل دراقن است . (یادداشت مرحوم دهخدا). در حاشیه ٔ بر
درفسلغتنامه دهخدادرفس . [ دِ رَ ] (معرب ، اِ) معرب درفش . (یادداشت مرحوم دهخدا). رایت ، و آن معرب از فارسی است . (از المعرب جوالیقی ). نشان بزرگ . (منتهی الارب ). علم بزرگ . (از اقرب الموارد). || جامه ٔ ابریشم . (منتهی الارب ). حریر. (از اقرب الموارد). || (ص ) شتر کلان جثه . (منتهی الارب ) (ا
درنفسلغتنامه دهخدادرنفس . [ دَ ن َ ف َ ] (ق مرکب ) درزمان . فی الحال . (شرفنامه ٔ منیری ). درحال . دردم . درلحظه . (ناظم الاطباء). فوراً. بی درنگ . دردم . آناً : نبردند پیشش مهمات کس که مقصود حاصل نشد در نفس . سعدی .نبینی که آتش زبا