فنخلغتنامه دهخدافنخ . [ ف َ ] (ع اِمص ) چیرگی . (منتهی الارب ). || (مص ) چیره شدن . || خوار کردن . || کوفتن و شکستن استخوان بی جدایی و بی خون آلودگی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فنیخیلغتنامه دهخدافنیخی . [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بستان شهرستان دشت میشان که دارای 600 تن سکنه است . آب آن از رودخانه ٔ کرخه و محصول عمده اش غله است . ساکنان از طایفه ٔ بنی طرف هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).<b
فنخرلغتنامه دهخدافنخر. [ ف ِ خ ِ ] (ع ص ) سخت و درشت که در سُرون زدن باقی باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فنخرلغتنامه دهخدافنخر. [ ف ُ خ ُ ] (ع ص ) بزرگ جثه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فُناخر شود.
فنخرةلغتنامه دهخدافنخرة. [ ف َ خ َ رَ ] (ع مص ) سوراخ بینی گشاده راپرباد گردانیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فنخرةلغتنامه دهخدافنخرة. [ ف ُ خ ُ رَ ] (ع ص ) زن بزرگ جثه . (از اقرب الموارد). مؤنث فنخر. (منتهی الارب ).
فنخیرلغتنامه دهخدافنخیر. [ ف ِ ] (ع ص ) مرد بسیار نازنده وفخرکننده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) سنگ مانندی است نرم و بزرگ که بر بالای کوه برآمده و جدا باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فنخرلغتنامه دهخدافنخر. [ ف ِ خ ِ ] (ع ص ) سخت و درشت که در سُرون زدن باقی باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فنخرلغتنامه دهخدافنخر. [ ف ُ خ ُ ] (ع ص ) بزرگ جثه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فُناخر شود.
فنخرةلغتنامه دهخدافنخرة. [ ف َ خ َ رَ ] (ع مص ) سوراخ بینی گشاده راپرباد گردانیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فنخرةلغتنامه دهخدافنخرة. [ ف ُ خ ُ رَ ] (ع ص ) زن بزرگ جثه . (از اقرب الموارد). مؤنث فنخر. (منتهی الارب ).
فنخیرلغتنامه دهخدافنخیر. [ ف ِ ] (ع ص ) مرد بسیار نازنده وفخرکننده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) سنگ مانندی است نرم و بزرگ که بر بالای کوه برآمده و جدا باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مفنخلغتنامه دهخدامفنخ . [ م ِ ن َ ] (ع ص ) آنکه بسیار بشکند سر دشمن را و ذلیل و خوار نماید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).