فنکیلغتنامه دهخدافنکی . [ ف َ ن َ ] (حامص ) فنک بودن . مانند فنک شدن یا بودن . به کنایت ، لطافت . لطیف و نرم بودن : ای که خرچنگ و خارپشتی توصدفی آید از تو نه فنکی .انوری .
فنیقیلغتنامه دهخدافنیقی . [ ف ِ ] (ص نسبی ) منسوب به فنیقیه . رجوع به فنیقیه شود. || از مردم فنیقیه . (فرهنگ فارسی معین ).
فنیکیلغتنامه دهخدافنیکی . [ ف َ ] (اِخ ) شهرکی است از حدود مکران با خواسته ٔ بسیار، و به دریا نزدیک است و بر کران بیابان نهاده . (حدود العالم ).
چفنکلغتنامه دهخداچفنک . [ چ ُ / چ َ ن َ ] (اِ) مرغی است درازگردن که آن را کاروانک خوانند. (برهان ).کاروانک و بوتیمار. (ناظم الاطباء). چفتگ . چکرنه . مرغ درازگردنی که غالباً در کنار آب نشیند و او را با چرغ و باز شکار کنند. و رجوع به چفتک و چکرنه شود.