فعملغتنامه دهخدافعم . [ ف َ ] (ع مص ) پر کردن خنور را. (منتهی الارب ). پر کردن . (از اقرب الموارد). || شمیم ناک کردن مشام کسی را. (منتهی الارب ). پر بوی کردن بینی را. || به غضب آوردن . (از اقرب الموارد). || پر شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || (اِ) درخت گل . (فهرست مخزن الادویه ). درختی است یا
فهملغتنامه دهخدافهم . [ ف َ ] (ع مص ) دانستن و به دل دریافتن . (منتهی الارب ). فهامه . فهامیة. (اقرب الموارد). || (اِمص ) دریافت . || قوه ٔ دریافت . قوه ٔ اندریافت . ج ، افهام . (فرهنگ فارسی معین ). تصور شی ٔ از لفظ مخاطب . (اقرب الموارد) : هرگز نرسد فهم تو در این
فهیملغتنامه دهخدافهیم . [ ف َ ] (ع ص ) نیک دریابنده . دراک . تیزفهم . زودفهم . (یادداشت مؤلف ). بافهم . دانا. (فرهنگ فارسی معین ) : به زمانی نکت و علم و ادب یاد کنی وین ندیده ست در این عصر کس از هیچ فهیم . فرخی .ستمگران را چون جای
فحملغتنامه دهخدافحم . [ ف َ ] (ع مص ) فحام . گریستن کودک چنانکه سپری شود آواز وی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بانگ کردن گوسپند و کودک . (منتهی الارب ). رجوع به فحام شود. || (اِ) انگِشت است که به هندی کویله نامند، و آن اخگری است که خاموش کرده باشند. (فهرست مخزن الادویه ). انگِشت . (منت
intelligenceدیکشنری انگلیسی به فارسیهوش، جاسوسی، ذکاوت، فهم، خرد، فراست، بینش، زیرکی، اگاهی، روح پاک یا دانشمند
هنگلغتنامه دهخداهنگ . [ هَِ ] (اِ) زحیر و پیچش شکم . (برهان ). || بختیاری و بهره مندی . || ساعات خجسته و مبارک . || فهم و فراست و هوش . || انغوزه . (ناظم الاطباء). به هندی صمغ درخت اشترغار است . (برهان ).
پرده شناسلغتنامه دهخداپرده شناس . [ پ َ دَ / دِ ش ِ ] (نف مرکب ) کنایه از مطرب و رامشگر و نوازنده و موسیقی دان : پرده شناسان بنوا در شگرف پرده نشینان بوفا در شگرف . نظامی .|| کنایه از عارف وصاحب فهم و ف
متمیزلغتنامه دهخدامتمیز. [ م ُ ت َ م َ ی ی ِ ] (ع ص ) جداشونده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جدا و علیحده و از هم جدا و متفاوت . (ناظم الاطباء).- متمیز آمدن ؛ جدا و تمیز داده شدن : حلال و حرام آمیخته شده باشد و متمیز نیای
ارمیالغتنامه دهخداارمیا. [ اِ ] (اِخ ) (نیاحات ...) مرثیه ٔ منطوی است که ارمیا در زمان انهدام اورشلیم تصنیف کرد و مطالب ابواب آن چنین است : باب اول و دوم در بیان بلاهای محاصره ٔ اورشلیم . باب سوم اظهار تأسف و افسوس بر زحماتی که ارمیا خود متحمل شد. باب چهارم ملاحظه ٔ انهدام و خرابی شهر و هیکل
فهملغتنامه دهخدافهم . [ ف َ ] (ع مص ) دانستن و به دل دریافتن . (منتهی الارب ). فهامه . فهامیة. (اقرب الموارد). || (اِمص ) دریافت . || قوه ٔ دریافت . قوه ٔ اندریافت . ج ، افهام . (فرهنگ فارسی معین ). تصور شی ٔ از لفظ مخاطب . (اقرب الموارد) : هرگز نرسد فهم تو در این
فهمفرهنگ فارسی عمید۱. دریافتن؛ درک کردن؛ دانستن.۲. (اسم) علم؛ دانش.۳. (اسم) قوۀ ادراک چیزی.۴. (بن مضارعِ فهمیدن) = فهمیدن
حب الفهملغتنامه دهخداحب الفهم . [ ح َب ْ بُل ْ ف َ ] (ع اِ مرکب ) بلادر. میوه ٔ درخت بلادر. قرص کمر. دانه ٔ بلاذر. درختی است بزرگ و در هند بسیار است . فقال بعضهم لبعض : ان السندباداسقاه حب الفهم فأخرسه . (سندبادنامه ٔ عربی ص 352).
خوش فهملغتنامه دهخداخوش فهم . [ خوَش ْ / خُش ْ ف َ ] (ص مرکب )بافهم . با فهم صحیح . زودیاب . نیک و تیز در ادراک .
غلطفهملغتنامه دهخداغلطفهم . [ غ َ ل َ ف َ ] (نف مرکب ) آنکه غلطفهمد. غلطفهمنده . آنکه در فهمیدن سخن اشتباه کند.
زبان فهملغتنامه دهخدازبان فهم . [زَ ف َ ] (نف مرکب ) آنکه هر معنی را که به وی گویند بفهمد. (ناظم الاطباء). و رجوع به زبان فهمیدن شود.
زبان نفهملغتنامه دهخدازبان نفهم . [ زَ ن َ ف َ ] (نف مرکب ) در تداول عامه ، کودن . بلید. || لجوج . لجباز که حاضر به پذیرفتن حرف حق نشود. رجوع به ماده ٔ ذیل شود.