فیروزمندیلغتنامه دهخدافیروزمندی . [ م َ ] (حامص مرکب ) فیروزی . پیروزی . فیروز شدن . پیروز گشتن . فرخ فالی : به فرخ فالی و فیروزمندی سخن را دادم از دولت بلندی . نظامی .سپه را که فیروزمندی رسدز یاری ّ یکدل بلندی رسد. <p class="au
موفقیتفرهنگ مترادف و متضادتوفیق، بهرهمندی، پیروزی، توفیق، فیروزمندی، کامروایی، کامیابی، کامکاری ≠ ناکامی
دوردورلغتنامه دهخدادوردور. [ دَ / دُو دَ / دُو ] (اِ) بختیاری و بهره مندی و فیروزمندی و نیکبختی و کامیابی . (ناظم الاطباء). || گردش و چرخش : حکم تو به رقص رقص خورشیدانگیخته سایه های جانورصنع
فیروزمندلغتنامه دهخدافیروزمند. [ م َ ] (ص مرکب ) فیروز. پیروز. پیروزمند. (یادداشت مؤلف ). در این کلمه لفظ «مند» زاید است ، و بعضی محققان نوشته اند که زاید نیست و الحاق پساوند مزبورافاده ٔ معنی مصدری می کند و فیروزمند به معنی فیروزی است . (از انجمن آرا). اما در هیچ یک از شواهد موجود این ترکیب به
افلاحلغتنامه دهخداافلاح . [ اِ ] (ع مص ) زیست نمودن بچیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بقاء یافتن . (از المصادر زوزنی ). || پیروزی یافتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). فیروزمندی . (غیاث اللغات از منتخب ). || رستن .