فیسولغتنامه دهخدافیسو. (ص نسبی ) بسیارکبر. که بسیار فیس کند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به فیس و فیس کردن شود.
فشولغتنامه دهخدافشو. [ ف َش ْوْ /ف ُ ش ُوو ] (ع مص ) آشکار و پراکنده گردیدن خبر و فضل . (منتهی الارب ). انتشار ذکر و خبر و فضل کسی . (از اقرب الموارد). آشکار شدن خبر. (مصادراللغه ٔ زوزنی ).
فسولغتنامه دهخدافسو. [ ف َس ْوْ ] (ع مص ) تیز دادن بی بانگ و گند کردن . (منتهی الارب ). اخراج ریح از مخرج بدون آنکه صوت آن شنیده شود. (اقرب الموارد).
فیسورلغتنامه دهخدافیسور. (اِ) سنگی که در حمام به پای مالند، وبهترین آن سبک کثیرالتجویف آن است . (حکیم مؤمن ).
پرافادهفرهنگ مترادف و متضادافادهدار، بوالفضول، پرادعا، پرمدعا، خودستا، فضول، فیسو، گندهدماغ، متکبر، مغرور ≠ بیافاده
متکبرفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی ه، دارای فیسو افاده، افادهای، ازخودراضی، خودستا، خودبین، باددرسر، متفرعن، خودپسند، پرافاده، متفرعن، مدعی، تحقیرکننده، لافزن، دارای اداواصول، فخرفروش، خودخواه غراب، چسانفسان، فیگور
فیسورلغتنامه دهخدافیسور. (اِ) سنگی که در حمام به پای مالند، وبهترین آن سبک کثیرالتجویف آن است . (حکیم مؤمن ).