فیض بخشلغتنامه دهخدافیض بخش . [ ف َ / ف ِ ب َ ] (نف مرکب ) آنکه به دیگری فیض رساند. سودمند. مفید. رجوع به فیض شود.
فیض بخشلغتنامه دهخدافیض بخش . [ ف َ ب َ ] (اِخ ) شاه قاسم پسر سیدمحمدنوربخش . عارفی زاهد بود و در تمامی فنون طریقت خلیفه ٔ پدرش نوربخش بود. معروف است که سلطان حسین میرزا از سلطان یعقوب والی عراق درخواست که فیض بخش را روانه ٔ خراسان نماید تا به برکت قدوم او بیماریش درمان پذیرد، و برای قبول این تق
فت فت کردنلغتنامه دهخدافت فت کردن . [ ف ِ ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آهسته و بشتاب چیزی را به کسی گفتن و غالباً با نیتی بد. (یادداشت بخط مؤلف ). پت پت یا پچ پچ کردن . نجوی .
graciousدیکشنری انگلیسی به فارسیمهربان، بخشنده، رئوف، خوشایند، دلپذیر، توفیق دهنده، فیض بخش، زیر دست نواز، خیر خواه، مطبوع دارای لطف
فیاضةلغتنامه دهخدافیاضة. [ ف َی ْ یا ض َ ] (ع ص ) مؤنث فیاض . فیض بخش : فیاضه ٔ چشمه ٔ معانی دانای رموز آسمانی .نظامی .
مترفدیکشنری عربی به فارسیتوفيق دهنده , فيض بخش , بخشنده , رءوف , مهربان , دلپذير , زير دست نواز , خير خواه , خوشايند , مطبوع داراي لطف , خوشمزه , لذيذ , شيرين , شهوت انگيز
خاطر عاطرلغتنامه دهخداخاطر عاطر. [ طِ رِ طِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مجازاً اندیشه ٔ فیض بخش : من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم . حافظ.با عندلیب صبح کنم یا به باغبان ای گل ترا به خاطر عاطر چه میرسد؟فصاحتخان (از
فیضلغتنامه دهخدافیض . [ ف َ ] (اِخ ) لقب مطلب بن عبدمناف برادر هاشم بدان جهت که بسیارجود بود. (منتهی الارب ).
فیضلغتنامه دهخدافیض .[ ف َ ] (ع اِ) مرگ . || (ص ) اسب تیزرو. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، فیوض ، افیاض . (اقرب الموارد): اعطاه غیضاً من فَیْض ؛ یعنی اندکی از بسیار به وی داد. || (مص ) بسیار شدن آب چندانکه روان گردد. (از منتهی الارب ). فیوض . فیضان . فیضوضة. (از اقرب الموارد). || لبا
فیضلغتنامه دهخدافیض . [ ف َ ] (اِخ ) (آیت اﷲ محمد) ابن علی اکبربن محمد. از فقهاء و مراجع بزرگ تقلید و از احفاد ملا محسن فیض کاشانی است . وی به سال 1293 هَ . ق . در قم متولد شد و در نجف و سامره از محضر درس اساتید بزرگ آخوند ملا کاظم خراسانی و سیدمحمدکاظم یزدی
فیضلغتنامه دهخدافیض . [ ف َ ] (اِخ ) (ملا محسن ) محمدبن مرتضی بن شاه محمود، ملقب به محسن . از بزرگترین علمای امامیه ٔ قرن یازدهم هجری معاصر شاه عباس ثانی است که در فقه و حدیث و تفسیر و فلسفه صاحب نظر و دارای تألیفات گرانبهایی میباشد. وی از پیشروان روش جمع بین اصول شریعت و طریقت و حکمت بود.
خبر مستفیضلغتنامه دهخداخبر مستفیض . [ خ َ ب َ رِ م ُ ت َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خبری که راویش بیش از سه تن باشد ولی بحد تواتر نرسد. رجوع به مبحث خبر شود.
رفیضلغتنامه دهخدارفیض . [ رَ ] (ع ص ،اِ) شتر به چراگذاشته شده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || خوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عرق . (از اقرب الموارد). || نیزه ٔ شکسته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || شی ٔ رفیض ؛ ای متروک . (منتهی الارب ). برانداخته . (یاددا
فیضلغتنامه دهخدافیض . [ ف َ ] (اِخ ) لقب مطلب بن عبدمناف برادر هاشم بدان جهت که بسیارجود بود. (منتهی الارب ).
فیضلغتنامه دهخدافیض .[ ف َ ] (ع اِ) مرگ . || (ص ) اسب تیزرو. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، فیوض ، افیاض . (اقرب الموارد): اعطاه غیضاً من فَیْض ؛ یعنی اندکی از بسیار به وی داد. || (مص ) بسیار شدن آب چندانکه روان گردد. (از منتهی الارب ). فیوض . فیضان . فیضوضة. (از اقرب الموارد). || لبا