فیلسوارلغتنامه دهخدافیلسوار. [ س َ ](ص مرکب ، اِ مرکب ) پیل سوار. (فرهنگ فارسی معین ). آنکه سوار فیل شود، یا فیل را به سویی هدایت کند. فیلبان . || سوار پیل مانند. سوارکار قوی هیکل .
فیلسواریلغتنامه دهخدافیلسواری . [ س َ ] (حامص مرکب ) سواری کردن بر پیل . فیلسوار بودن . رجوع به فیلسوار شود.
فلیشورلغتنامه دهخدافلیشور. [ ف ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش ششتمد شهرستان سبزوار که دارای 154 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله ، پنبه و زیره است . کاردستی مردم بافتن کرباس است . (از فرهنگ جغرافیایی ج 9).
فیلسواریلغتنامه دهخدافیلسواری . [ س َ ] (حامص مرکب ) سواری کردن بر پیل . فیلسوار بودن . رجوع به فیلسوار شود.
فیلسواریلغتنامه دهخدافیلسواری . [ س َ ] (حامص مرکب ) سواری کردن بر پیل . فیلسوار بودن . رجوع به فیلسوار شود.