خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
قار
/qār/
معنی
= قارقار
〈 قاروقور: [عامیانه]
۱. صدای شکم.
۲. [مجاز] سروصدا؛ هیاهو.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
قار
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] 1 - (اِ.) قیر. 2 - دودة مرکب . 3 - (ص .) سیاه .
-
قار
فرهنگ فارسی معین
[ تر. ] 1 - (اِ.) برف . 2 - (ص .) سفید.
-
قار
فرهنگ فارسی معین
(رّ) [ ع . ] (اِفا.) قرارگیرنده ، ثابت . (?(قاراشمیش [ تر. ] (ص .) درهم و برهم ، هرج و مرج .
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (اِخ ) دهی است از دهستان حسن آباد بخش حومه ٔ شهرستان سنندج . در 7000 گزی جنوب خاور سنندج و 2000گزی خاور شوسه ٔ سنندج به کرمانشاه . در دامنه واقع و هوای آن سردسیری است . 171 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری...
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (اِخ ) ذوقار. رجوع به ذوقار شود.
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (اِخ ) نام دهی است در مدینه . (آنندراج ) .
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (اِخ ) یوم ذی قار. رجوع به ذوقار شود.
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (اِخ )نام دهی است به ری . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (ترکی ، اِ) برف . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ) : چشم این دائم سپید از اشک حسرت همچو قارروی آن دائم سیاه از آه محنت همچو قیر. انوری .تا چو قیر است و قار در شب و روزساحت و عرصه ٔ قفار و بحارروز خصمت سیاه باد چو قیرروی بختت سپید باد چو قار. امامی هر...
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (ع اِ) قیر. (برهان ) (قاموس ). قیر که بر کشتی و جز آن مالند. (آنندراج ). زفت . زفت رومی : بکشتند از ایشان ده و دو هزارهمی دود و آتش برآمد چو قار. فردوسی .به دیده چو قار و به رخ چون بهارچو می خورده و چشم او پرخمار. فردوسی .چو خورشید سر برزد از کو...
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (ع ص ) سیاه . (برهان ) (آنندراج ). || (اِ) سیاهی . (مهذب الاسماء) : بند من وزن سنگ دارد و روی روز من رنگ قیر دارد و قار. مسعودسعد. || دوده ٔ مرکب . مرکب : سر نامه چون گشت مشکین ز قارنخست آفرین کرد بر کردگار. فردوسی .|| خون که در پوست بمیرد. (مهذ...
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. [ ر ر ] (ع ص ) نعت فاعلی از قرار. قرارگیرنده . ثابت .- قارالذات ؛ در مقابل غیر قارالذات . رجوع به قارالذات شود.
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. [ ر ر ] (ع ص ) یوم قار؛ روز خنک . (منتهی الارب ). روز سرد. (مهذب الاسماء) (آنندراج ). || چشم خنک . (آنندراج ).
-
قار
دیکشنری عربی به فارسی
قير معدني , قيرنفتي , قير طبيعي , برگ بو , درخت غار , برگ غار که نشان افتخاربوده است , بابرگ بويا برگ غاراراستن
-
قار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم صوت) qār = قارقار〈 قاروقور: [عامیانه]۱. صدای شکم.۲. [مجاز] سروصدا؛ هیاهو.