کبچهلغتنامه دهخداکبچه . [ ک َ چ َ ] (اِ) چوبی باشد که بدان آرد گندم بریان کرده شده را که با چیزی آغشته کنند بر هم زنند و بشورانند و آن را به عربی مجدح گویند. (برهان ). کفچ . کفچه . کپجه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ): مجدح ؛ کبچه ٔ پِسْت شور. مخوض ؛ کبچ یا چیزی که بدان شراب را زنند تا آمیزد.
کبحلغتنامه دهخداکبح . [ ک َ ] (ع مص ) لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کبح دابه به لگام ؛ کشیدن آن به لگام و زدن لگام بدهان وی تا بازایستد و ندود و بقولی کشیدن عنان دابه تاسر را راست نگاه دارد. (از اقرب الموارد). || به شمشیر زدن . (منتهی الارب ) (آنندراج
کبحلغتنامه دهخداکبح .[ ک ُ ] (ع اِ) نوعی از ترف سیاه یا رخبین است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رخبین . قره قروت . لور کشک . (یادداشت مؤلف ). نوعی از کشک سیاه . (از اقرب الموارد).
قبةلغتنامه دهخداقبة. [ ] (اِخ ) ابن فیروز اسلمی . والی بلاد جزیره و دیاربکر در زمان خلافت عمربن الخطاب چون عیاض بن غنم فهری با سپاهی مشتمل بر پنج هزار تن از سپاهیان از شام بلاد جزیره ودیار بکر را بتصرف درآورد بحکم خلیفه ٔ دوم ، عمر امارت آن دو ولایت به قبةبن فیروز اسلمی باز گذاشت و خودبشام ب
قبةلغتنامه دهخداقبة. [ ق ُب ْ ب َ ] (ع اِ) قبه . برآمدگی هر چیز راگویند. (برهان ). بنای گرد برآورده چون گنبد. هرچه مثل گنبد سازند، چون قبه ٔ سپر. گنبد. (منتهی الارب ). خرقاهته . (کشاف اصطلاحات الفنون ). خرگاه . (کشاف ). ج ، قُبَب ، قِباب . (منتهی الارب ). || عربان شاخ حجام را میگویند که بدان
حقبةلغتنامه دهخداحقبة. [ ح ِ ب َ ] (ع اِ) مدتی از روزگار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). روزگار. پاره ای از زمانه . || سال . (از اقرب الموارد). ج ، حِقَب ، حُقوب .
حقبةلغتنامه دهخداحقبة. [ ح ُ ب َ ] (ع اِ) آرامش باد. (منتهی الارب ). و این یمانی است . (از اقرب الموارد). || مدت هشتاد سال . (غیاث از منتخب ) (مهذب الاسماء). ج ، حُقَب .
زقبةلغتنامه دهخدازقبة. [ زَ ق َ ب َ ] (ع اِ) واحد زقب یعنی یک راه تنگ . (ناظم الاطباء). یکی زقب یا واحد و جمع در وی یکسان است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به زَقَب و زُقُب شود.
رقبةلغتنامه دهخدارقبة. [ رَ ب َ ] (ع اِ) زمینی که نزدیک به آب رود باشد حالا مطلق زمین متعلقه ٔ ده را گویند. (آنندراج ).- رقبةالنهر ؛ مجرای میاه . ج ، رقاب . (مهذب الاسماء).