قضا و قدرلغتنامه دهخداقضا و قدر. [ ق َ وُ ق َ دَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) اندازه ٔ چیزی که مقدر باشد : چه گر موافق طبع است و ناموافق جسم موافق است به یک جای از قضا و قدر. #چه قدر دارد نزد قضا بنی آدم چه قیمت آرد نزد قدر تن جانْور؟<
پساموجcoda waves, coda 2واژههای مصوب فرهنگستانبخشی از امواج ثبتشده در لرزهنگاشت که به دنبال موجهای مشخصی میآیند
ضریب کیفیت پساموجcoda Q, coda attenuationواژههای مصوب فرهنگستانپارامتر تعیینکنندۀ اُفت دامنۀ پساموج S در زمان، در زمینلرزۀ محلی با فرض تک پراکنش S به S
دُماسبcauda equinaواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهرشتههای عصبی که از انتهای مخروط نخاعی به پایین میروند
تهبندcodaواژههای مصوب فرهنگستان1. بخش پایانی یک قطعه یا لحن 2. بخش الحاقی به یک شکل یا ساختار استاندارد
بزرگی پساموجیcoda magnitudeواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بزرگی زمینلرزه که براساس دوام پساموجها یا برخی از ویژگیهای دیگر آنها سنجیده میشود
قضالغتنامه دهخداقضا. [ ق َ ] (ع مص ) فرمان دادن و حکم کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و از این باب است : قضی ربک ؛ ای امر و حکم ربک . (منتهی الارب ). || مردن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ): قضی فلان نحبه ؛ یعنی بمرد. (منتهی الارب ).- قضای ناگهانی ؛ مرگ مفا
قضافرهنگ فارسی عمید۱. (فلسفه) تقدیر و حکم الهی که در حق مخلوق واقع شود.۲. (صفت) (فقه) نماز یا روزه که در خارج از وقتی که شارع معین کرده بهجا آورده شود.۳. (اسم مصدر) [قدیمی] حکم کردن؛ داوری کردن.۴. (اسم مصدر) [قدیمی] مردن؛ درگذشتن.۵. (اسم مصدر) ادا کردن؛ گزاردن؛ روا کردن.⟨ ازقضا: (ق
حسن قضالغتنامه دهخداحسن قضا. [ ح ُ ن ِ ق َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) عبارتست از آن که حقوق مردم که بر وجه مجازات گذارد از منت و ندامت خالی باشد. (نفایس الفنون - حکمت مدنی ).
حسن القضالغتنامه دهخداحسن القضا. [ ح ُ نُل ْ ق َ ] (ع اِ مرکب ) خوبی قضا : راز بگشا ای علی مرتضی ای پس ِ سوءالقضا حسن القضا.مولوی (مثنوی دفتر اول چ نیکلسون ص 185).
قضالغتنامه دهخداقضا. [ ق َ ] (ع مص ) فرمان دادن و حکم کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و از این باب است : قضی ربک ؛ ای امر و حکم ربک . (منتهی الارب ). || مردن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ): قضی فلان نحبه ؛ یعنی بمرد. (منتهی الارب ).- قضای ناگهانی ؛ مرگ مفا
واجب القضالغتنامه دهخداواجب القضا. [ ج ِ بُل ْ ق َ ] (ع ص مرکب ) کاری که از کسی فوت شده و بجا آوردن آن لازم است . (ناظم الاطباء).
از قضالغتنامه دهخدااز قضا. [ اَ ق َ ] (ق مرکب ) اتفاقاً. قضا را: از قضا روزی دو صیاد بر آن آبگیر گذشتند. (کلیله و دمنه ).