قیلابلغتنامه دهخداقیلاب . (اِخ ) دهی است از دهستان خزل شهرستان نهاوند، سکنه ٔ آن 235 تن . آب آن از چشمه . محصول آن غلات ، توتون ، چغندر، لبنیات و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است .راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5</spa
قیلابلغتنامه دهخداقیلاب . (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش اندیمشک شهرستان دزفول . قرای آن در کوه و دامنه واقع گردیده است . این دهستان از 49 قریه ٔ بزرگ وکوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 19هزار نفر است .شغل اهالی زراعت ، گله د
کلابلغتنامه دهخداکلاب . [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان طیبی سرحدی بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان است .آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات ، پشم ، لبنیات و شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی قالی و قالیچه بافی است . (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 6).
قلابلغتنامه دهخداقلاب . [ ق َل ْ لا ] (ع ص ) گرداننده از سره به ناسره . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). || آنکه پول قلب سکه میکند. (ناظم الاطباء). آنکه بر زر قلب سکه زند. (آنندراج ) : خموش حافظ و این نکته های چون زر سرخ نگاه دار که قلاب شهر صراف است .
قلابلغتنامه دهخداقلاب . [ ق ُ ] (اِخ ) کوهی است در دیار بنی اسد.بشربن عمروبن مرند در آن به قتل رسید. خرنق دختر هفان بن بدر درباره ٔ آن اشعاری دارد. (معجم البلدان ).
قلابلغتنامه دهخداقلاب . [ ق ُ ] (ع اِ) بیماریی است دل را. || بیماریی است که شتر را به روزی بکشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
قلابلغتنامه دهخداقلاب . [ ق ُل ْ لا ] (اِ) خار آهنی خمیده ٔ حلقه مانند که چیزی بدان توان آویخت . (غیاث اللغات ). چنگک . || در اصطلاح تیراندازان ، نوعی از کشیدن کمان . (آنندراج ) : تا پنجه به قلاب زدی سوی کمان از زور تو خم گرفت ابروی کمان . <p class="aut
چنگ قلابلغتنامه دهخداچنگ قلاب . [ چ َ ق ُل ْ لا ] (اِ مرکب ) چنگی که دارای قلاب است و بدان اشیاء را از محلی نزدیک کشند. عودق . عدوقه . عودقه . رجوع به چنگک شود.
زقلابلغتنامه دهخدازقلاب . [ زِ ] (اِخ ) نام پسر «حَکَمَة» که هازل و مسخره ٔ ولیدبن عبدالملک بود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
سنگ قلابلغتنامه دهخداسنگ قلاب . [ س َ ق ُل ْ لا ] (اِ مرکب ) فلاخن . کلاسنگ . قلاب سنگ . قلماسنگ . (یادداشت بخط مؤلف ).
سقلابلغتنامه دهخداسقلاب . [ س َ ] (اِخ ) نام پسر دوم یافث بن نوح (ع ) بوده که بعد از چین متولد شده ، پس از او کماری که پسر سوم بود، پس از او روس پسر چهارم ، پس از او غز که پسر پنجم بود و خزر پسر ششم خلخ پسر هفتم و ترک پسر هشتم وبارج و سنج گفته اند دوازده پسر داشته و هریک به طرفی از اطراف رفته
سقلابلغتنامه دهخداسقلاب . [ س َ ] (اِخ ) ولایتی است از ترکستان به منتهای بلاد شمالی قریب روم مردم آنجا سرخ رنگ باشند و با ضم خطاست . (آنندراج ) (غیاث ). ولایتی است از روم و به این معنی بجای حرف اول صاد بی نقطه هم بنظر آمده است . (برهان ) : ز توران زمین تا بسقلاب و ر