قمجولغتنامه دهخداقمجو. [ ] (اِخ ) یکی از شهرهای ختاست . رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 627 و 639 شود.
کامجولغتنامه دهخداکامجو. (نف مرکب ) جوینده ٔ تمتع و عیش و عشرت . (ناظم الاطباء). رجوع به کامجوی شود : وصل زن هرچند باشد پیش مرد کامجوروح راحت را کفیل و نقد عشرت را ضمان .اوحد سبزواری .
کامجویلغتنامه دهخداکامجوی . (نف مرکب ) کامران . (آنندراج ). کامروا. کامیاب . برمراد و آرزو رسیده . طالب آمال و امانی : اگر دادده باشی ای نامجوی شوی بر همه آرزو کامجوی . فردوسی .امیران کامران ، دلیران کامجوی هزبران تیزچنگ ، سواران