قمعلغتنامه دهخداقمع. [ ق ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَقمع بمعنی آنکه در بن مژه ٔ او آبله ریزه بردمیده باشد. (از منتهی الارب ).
قمعلغتنامه دهخداقمع. [ ق ُ م َ ] (ع اِ) علتی است مانند تخمه . (از منتهی الارب ). اقرب الموارد بدین معنی قَمع ضبط کرده است . || ج ِ قُمعَة. (ازمنتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قُمعَة شود.
قمعلغتنامه دهخداقمع. [ ق ِ م َ ] (ع اِ) قیف سر خنورهای سرتنگ که بر سرآن گذاشته روغن و جز آن در وی ریزند. (منتهی الارب ). آلتی است که بر دهان آوند نهند و در آن روغن و جز آن ریزند. (اقرب الموارد) (از المنجد). قِمع. قَمع. رجوع به آن دو ماده شود.
قمعلغتنامه دهخداقمع. [ ق َ ] (ع مص ) به عمود زدن کسی را. || چیره شدن بر کسی و خوار و ذلیل گردانیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : امن راهها و قمع مفسدان ... به سیاست منوط. (کلیله و دمنه ).هادی امت و مهدی زمان کز قلمش قمع دجال صفاهان به خراسان یابم . <p
قمعلغتنامه دهخداقمع. [ ق َ م َ ] (ع اِ) غبارمانندی که در هوا بالا برآید. || سر حلقوم و طرف آن یا طبق حلقوم که مجرای دم است تا شش . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِمص ) کش که در بن مژه دمد یا فسادی است که که در کنج چشم حادث شود و سرخی یا برگشتگی رنگ گوشت کنج چشم و آماس آن و کمی بینائی
تکجلوهcameo appearance, cameo 1, cameo roleواژههای مصوب فرهنگستانحضور کوتاهمدت یک بازیگر معروف در فیلم
نورپردازی برجستهسازcameo lighting, cameo 2واژههای مصوب فرهنگستانانداختن نور بر روی بازیگران با پسزمینۀ تیره برای تأکید و برجسته کردن آنها
قیمه قیمه کردنلغتنامه دهخداقیمه قیمه کردن . [ ق َ م َ ق َ م َ / ق ِ م ِ ق ِ م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ریزریز کردن . خردخرد کردن چیزی را (گوشت و جز آن ). (فرهنگ فارسی معین ) : نمیدهد دل روشن ز دست همواری برنگ کچکرش از تیغ قیمه قیمه کنند.<br
قمعةلغتنامه دهخداقمعة. [ ق ُ م َ ع َ ] (ع اِ) برگزیده و خیار مال . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
قمعللغتنامه دهخداقمعل . [ ق ُ ع ُ ] (ع اِ) کاسه ٔ بزرگ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || و گویند کاسه ٔ کوچک . (اقرب الموارد). || نوعی از رکابی و دیگ تنگ گردن . (منتهی الارب ). المرجل الضیق العنق . (اقرب الموارد). || مرغکی کوتاه گردن و کوتاه نوک . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
قمعاءلغتنامه دهخداقمعاء. [ ق َ ] (ع ص ) مؤنث اقمع بمعنی اسب که یکی از دو زانوی آن ورم کرده باشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
قمعلةلغتنامه دهخداقمعلة. [ ق َ ع َ ل َ ] (ع مص ) مهتر گردیدن . || برآمدن غلاف بار درخت یا غنچه ٔ آن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
اقماعلغتنامه دهخدااقماع . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ قَمع. (منتهی الارب ). و قِمع و قِمَع، بمعنی قیف . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). رجوع به قمع شود.
قمعةلغتنامه دهخداقمعة. [ ق ُ م َ ع َ ] (ع اِ) برگزیده و خیار مال . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
قمعللغتنامه دهخداقمعل . [ ق ُ ع ُ ] (ع اِ) کاسه ٔ بزرگ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || و گویند کاسه ٔ کوچک . (اقرب الموارد). || نوعی از رکابی و دیگ تنگ گردن . (منتهی الارب ). المرجل الضیق العنق . (اقرب الموارد). || مرغکی کوتاه گردن و کوتاه نوک . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
قمعاءلغتنامه دهخداقمعاء. [ ق َ ] (ع ص ) مؤنث اقمع بمعنی اسب که یکی از دو زانوی آن ورم کرده باشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
قمعلةلغتنامه دهخداقمعلة. [ ق َ ع َ ل َ ] (ع مص ) مهتر گردیدن . || برآمدن غلاف بار درخت یا غنچه ٔ آن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
متقمعلغتنامه دهخدامتقمع. [ م ُ ت َ ق َم ْ م َ ] (ع اِ) متقمعالدابة، سر ستور و پتفوز آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
متقمعلغتنامه دهخدامتقمع. [ م ُ ت َ ق َم ْ م ِ ] (ع ص ) خری که جنباند سر را و راند مگس را. (آنندراج ). خری که جنباند سر را و راند غبار را. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). خر جنباننده ٔ سر و راننده ٔ مگس . (از فرهنگ جانسون ) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تقمع شود.
منقمعلغتنامه دهخدامنقمع. [ م ُ ق َ م ِ ] (ع ص ) پنهان در خانه درآینده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). آنکه پنهانی به خانه درمی آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خوار و حقیر. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). ذلیل وخوار و حقیر. (ناظم الاطباء). رجوع به انقماع شود.
اقمعلغتنامه دهخدااقمع. [ اَ م َ ] (ع ص ) آنکه در بن مژه ٔ او آبله ریزه بردمیده باشد. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (آنندراج ). ج ، قُمع. (منتهی الارب ). || فرس اقمع؛ اسب که یکی از دو زانوی آن ورم کرده باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || آنکه استخوان نای گلوی او بزرگ باشد. (منتهی