قندیل یخلغتنامه دهخداقندیل یخ . [ ق ِ ل ِ ی َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چیزی میان تهی که یخ در آن گذارند. (از آنندراج ) : ترا با من دم خوش درنگیردبقندیل یخ آتش درنگیرد. نظامی (از آنندراج ).رجوع به قندیل تیرشود.
کندللغتنامه دهخداکندل . [ ک َ دَ ] (اِ) گیاهی است از تیره ٔ چتریان به صورت درختچه با ارتفاع 1/2 تا 1/4 متر که در اکثر نقاط ایران می روید. ساقه اش ضخیم بی برگ و گلهایش سفید و میوه اش کوچک و بیضوی است . در مجاری ترشحی گیاه مذکو
کندیللغتنامه دهخداکندیل . [ ک ِ ] (اِ) چیزی است حلقه دار که از ریسمان سازند چون حلقه اش در گلوی کسی بند کنند فوراً جانش برمی آید. (آنندراج ). کمندی که بدان خفه می کنند. (ناظم الاطباء).
قندللغتنامه دهخداقندل . [ ق ِ دَ ] (اِخ ) موضعی است در بصره . رجوع به معجم البلدان و ابن اثیر ج 7 ص 143 شود.
قندللغتنامه دهخداقندل . [ ق ُ ن َ دِ ] (ع ص ) ستور بزرگ سر و درازپا یا درازسر. (اقرب الموارد)(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به قَندِل شود.
قندللغتنامه دهخداقندل . [ ق َ دَ ] (ع ص ) ستور بزرگ سر و درازپا یا درازسر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد از قاموس و لسان ). بزرگ سر از شتر و دیگرستور. (ناظم الاطباء). قنادل . قندویل . (اقرب الموارد). قُنَدِل . (منتهی الارب ). رجوع به این کلمات شود.
قندیللغتنامه دهخداقندیل . [ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون ، واقع در 34هزارگزی جنوب فهلیان و کنار شوسه ٔ کازرون به فهلیان . موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است . سکنه ٔ آن 75</s
قندیللغتنامه دهخداقندیل . [ ق ِ ] (معرب ، اِ) چراغ . چیزی است که در آن چراغ می افروزند و آن معرب کندیل است . (از آنندراج رساله ٔ معربات ). چراغ و چروند. (ناظم الاطباء). المصباح للسراج . ج ، قنادیل . (اقرب الموارد). چراغدان و فانوس . (ناظم الاطباء). || شمعدان . || کیه دان . پیه سوز. (ناظم الاطب
قندیلفرهنگ فارسی عمیدمشعلی که از سقف آویزان میکنند؛ چراغ آویز.⟨ قندیل چرخ: [قدیمی، مجاز] خورشید و ماه.
قندیللغتنامه دهخداقندیل . [ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون ، واقع در 34هزارگزی جنوب فهلیان و کنار شوسه ٔ کازرون به فهلیان . موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است . سکنه ٔ آن 75</s
قندیللغتنامه دهخداقندیل . [ ق ِ ] (معرب ، اِ) چراغ . چیزی است که در آن چراغ می افروزند و آن معرب کندیل است . (از آنندراج رساله ٔ معربات ). چراغ و چروند. (ناظم الاطباء). المصباح للسراج . ج ، قنادیل . (اقرب الموارد). چراغدان و فانوس . (ناظم الاطباء). || شمعدان . || کیه دان . پیه سوز. (ناظم الاطب
قندیلفرهنگ فارسی عمیدمشعلی که از سقف آویزان میکنند؛ چراغ آویز.⟨ قندیل چرخ: [قدیمی، مجاز] خورشید و ماه.