قیاتواژهنامه آزادقِیات ؛ واژه ای مغولی به معنای سیلی که به قوت آید، برترین قبیله از بین گروه های مغولی که از نسل پدر چنگیز خان بودند، در تاریخ جهانگشای جوینی آمده:"و بر دیگر قبایل مقدم قبیله قیات است"ج1ص25
شارش کوئتCouette flowواژههای مصوب فرهنگستانشارش حاصل از تنش برشی ناشی از حرکت نسبی یک دیوار نسبت به دیوار دیگر
کد احراز اصالت پیام چکیدهبنیادhash-based message authentication code, keyed-hash- based message authentication codeواژههای مصوب فرهنگستاننوعی کد احراز اصالت پیام (کاپ) با استفاده از یک کلید رمزنگاشتی و یک تابع چکیدهساز اختـ . کاپ چکیدهبنیادHMAC متـ . کد اصالتسنجی پیام چکیدهبنیاد
قیاتةلغتنامه دهخداقیاتة. [ ت َ ] (ع مص ) خورش دادن . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). رجوع به قَوت شود.
کرولنلغتنامه دهخداکرولن . [ ک ِ ل َ ] (اِخ ) نهری در جبال قراقروم (پابلنوئی حالیه ) که مسکن طایفه ٔ کوچک قیات معروف به بورچقین بوده و چنگیز از میان ایشان برخاسته است . (تاریخ مغول ص 7).
یسوکای بهادرلغتنامه دهخدایسوکای بهادر. [ ی َ ب َ دُ ] (اِخ ) نام پدر چنگیزخان مغول که رئیس و خان قبیله ٔ قیات از قبایل مغول بوده است . (از تاریخ مغول ص 15). و رجوع به تاریخ جهانگشا ج 1 ص 31 و <span c
مغوللغتنامه دهخدامغول . [ م ُ غُل ْ ] (اِخ ) یکی از اقوام زردپوستی است که اصلاً در قسمتی از آسیای مرکزی و شرقی زندگی می کردند. این قوم از طوایف متعدد مرکب بوده اند که از جهت کثرت عدد خانواده و وسعت اراضی با یکدیگر اختلاف بسیار داشته اند و مهمترین این طوایف عبارت بودند از: تاتار، قنقرات ، قیات
چنگیزلغتنامه دهخداچنگیز. [ چ َ ] (اِخ ) چنگیزخان که نام اصلیش بزبان مغولی تموچین است در حدود سال 549 هَ . ق . در مغولستان تولد یافت . پدرش یسوکای بهادر رئیس و خان قبیله ٔ قیات از قبایل مغول بود. تموچین سیزده ساله بود که پدرش درگذشت . جمعی از مغولان اطاعتش را گ
قیاتةلغتنامه دهخداقیاتة. [ ت َ ] (ع مص ) خورش دادن . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). رجوع به قَوت شود.
رقیاتلغتنامه دهخدارقیات . [ رُ ق َی ْ یا ] (اِخ ) لقب عبداﷲبن قیس از آن جهت که او را چند زن یا چند جده یا چند حبیبه بنام رقیةبود. (از منتهی الارب ). رجوع به الموشح ص 149 شود.
شقیاتلغتنامه دهخداشقیات . [ ش َ قی یا ] (ع ص ، اِ) ج ِ شقیة، به معنی زن بدبخت . (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به شقیة و شقی شود.