کیت و کیتلغتنامه دهخداکیت و کیت . [ ک َ ت َ وَ ک َ ت َ / ک َ ت ِ وَک َ ت ِ ] (ع اِ مرکب ) چنین و چنان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). چنین و چنان : و کان من الامر کیت و کیت ؛ بود آن چنین و چنان . (ناظم الاطباء).
قیدلغتنامه دهخداقید. [ ق َ ] (ع مص ) اندازه کردن . (منتهی الارب ). گویند: قید الشی ٔ (مجهولاً)؛ ای قُیِّدَ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || در تداول فارسی زبانان ، مقید کردن در زندان . || حبس . زندانی گشتن . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ)منگنه . پرس . (یادداشت مؤلف ). بند. (منتهی الارب ). ج
قیدلغتنامه دهخداقید. (ع اِ) به کسر قاف ، مقدار و اندازه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). رجوع به قَید شود.
قیدلغتنامه دهخداقید. [ ق َی ْ ی ِ ] (ع ص ) آنکه نرمی و مساهله کند با تو چون بند کنی او را. || ستور که به کشیدن گردن دهد. || بعیر قَیِّد؛ شتر رام شده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به قَید شود.
قیدفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] زندان؛ بند.۲. (اسم مصدر) [مجاز] یادداشت؛ ذِکر.۳. (ادبی) در دستور زبان، کلمهای که مفهوم فعل، صفت، یا کلمۀ دیگر را به زمان، مکان، یا چگونگی و حالتی مقید میسازد.۴. (ادبی) در قافیه، حرف ساکنی که قبل از حرف رَوی واقع میشود، مانندِ «ر» در کلمۀ «مرد»، درصورتیکه قافیه واقع شد
قیددیکشنری فارسی به عربیاشتراط , تامين , حجز , رابطة , ربطة , سلة , صندل خشبي , ظرف , غل , لجام , موهل
قیدلغتنامه دهخداقید. [ ق َ ] (ع مص ) اندازه کردن . (منتهی الارب ). گویند: قید الشی ٔ (مجهولاً)؛ ای قُیِّدَ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || در تداول فارسی زبانان ، مقید کردن در زندان . || حبس . زندانی گشتن . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ)منگنه . پرس . (یادداشت مؤلف ). بند. (منتهی الارب ). ج
حرف قیدلغتنامه دهخداحرف قید. [ ح َ ف ِ ق َ / ق ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) یکی از حروف قافیه است . شمس قیس گوید: هر حرف ساکن (غیر حرف مد و لین ) که ماقبل رَوی ّ باشد آنرا حرف قید خوانند. و حرف قید ده است : «ب » چنانکه ابر و گبر. «خ » چنانکه بخت و رخت . «ر» چنان
رواقیدلغتنامه دهخدارواقید. [ رَ ] (ع اِ) ج ِ راقود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). رجوع به راقود شود.
مراقیدلغتنامه دهخدامراقید.[ ] (ع اِ) یکی از شعب سیمیاست یعنی خواب آورها. منوم ها. رجوع به ص 68 ذیل تذکره ٔ انطاکی سطر 16 شود. (یادداشت مؤلف ). مرقد، دواء یرقد شاربه . (متن اللغة).ظاهراً مراقید جمع مُرقِد است . رجوع به مرقد شود
متقیدلغتنامه دهخدامتقید. [ م ُ ت َ ق َی ْ ی ِ ] (ع ص ) خویشتن را بند کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). کسی که خود را ضبط میکند و باز میدارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقید شود. || با سعی و کوشش . || زحمتکش . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).