لازم الاتباعواژهنامه آزادهمان معنی لازم الاجرا را می دهد، در مسایل حقوقی و قضایی. که پذیرش آن اجباری است؛ که اجرای مفاد آن الزامی است.
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لزوم . واجب . (زمخشری ). فی الاستعمال به معنی الواجب . (تعریفات ). ناگزیر. دربایست . بایا. بایسته . ضرور. کردنی . فریضه . این کلمه با افعال آمدن ، بودن ، داشتن ، شدن ، شمردن ، کردن ، گردانیدن ، گردیدن و گرفتن صرف شود. ج ، لوازم <span class="h
لاجیملغتنامه دهخدالاجیم . (اِخ ) نام محلی بسواد کوه و بدانجا کتیبه ای پهلوی باشد. دهی از دهستان کسلیان ، بخش سوادکوه شهرستان شاهی واقع در 13 هزارگزی خاوری زیرآب . دامنه ، مرطوب و مالاریائی . دارای 250 تن سکنه مازندرانی و فارسی
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (اِخ ) نام اسپ وئیل ریاحی . || نام اسپ بشربن عمروبن رُهیب . (منتهی الارب ).
لازمفرهنگ فارسی عمید۱. واجب؛ ضروری.۲. (ادبی) در دستور زبان، فعلی که با فاعل معنای آن تمام میشود و نیازی به مفعول ندارد.۳. [قدیمی] پیوسته.۴. [قدیمی] ثابت؛ پایدار.⟨ لازم آمدن: (مصدر لازم) واجب شدن.⟨ لازم داشتن: (مصدر لازم) چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن.⟨ لازم
عدلیهلغتنامه دهخداعدلیه . [ ع َ لی ی َ ] (اِخ ) (وزارت ...) وزارت دادگستری . یکی از چند وزارتخانه ٔ کشور ایران . عدلیه نخستین بار در سال 1275 هَ . ق ، به امر ناصرالدین شاه تأسیس گردید. طرز کار عدلیه چنین بود که شکایات و دعاوی حقوقی را به حکام شرع ارجاع میکردن
دیوانلغتنامه دهخدادیوان . [دی ] (اِ) محل گردآوری دفاتر (مجمعالصحف ) فارسی معرب است و کسائی آن را به فتح دال و مولد دانسته است و سبب اینکه «واو» در دیوان مانند «سید» اعلال نشده است [ چون واو بعد از یاء ساکن قلب به یاء شود ] آن است که یاء در آن غیر اصلی بر وزن فِعّال از دَوَّنْت َ می باشد و در ت
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لزوم . واجب . (زمخشری ). فی الاستعمال به معنی الواجب . (تعریفات ). ناگزیر. دربایست . بایا. بایسته . ضرور. کردنی . فریضه . این کلمه با افعال آمدن ، بودن ، داشتن ، شدن ، شمردن ، کردن ، گردانیدن ، گردیدن و گرفتن صرف شود. ج ، لوازم <span class="h
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (اِخ ) نام اسپ وئیل ریاحی . || نام اسپ بشربن عمروبن رُهیب . (منتهی الارب ).
لازمفرهنگ فارسی عمید۱. واجب؛ ضروری.۲. (ادبی) در دستور زبان، فعلی که با فاعل معنای آن تمام میشود و نیازی به مفعول ندارد.۳. [قدیمی] پیوسته.۴. [قدیمی] ثابت؛ پایدار.⟨ لازم آمدن: (مصدر لازم) واجب شدن.⟨ لازم داشتن: (مصدر لازم) چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن.⟨ لازم
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لزوم . واجب . (زمخشری ). فی الاستعمال به معنی الواجب . (تعریفات ). ناگزیر. دربایست . بایا. بایسته . ضرور. کردنی . فریضه . این کلمه با افعال آمدن ، بودن ، داشتن ، شدن ، شمردن ، کردن ، گردانیدن ، گردیدن و گرفتن صرف شود. ج ، لوازم <span class="h
متلازملغتنامه دهخدامتلازم . [ م ُ ت َ زِ ] (ع ص ) همراه . وابسته : چنانکه ممدوح به شعر نیک شاعر معروف شود شاعر به صله ٔ گران پادشاه معروف شود که این دو معنی متلازمان اند. (چهارمقاله ٔ عروضی ص 75).- قضایای متلازم </sp
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (اِخ ) نام اسپ وئیل ریاحی . || نام اسپ بشربن عمروبن رُهیب . (منتهی الارب ).
نوملازملغتنامه دهخدانوملازم . [ ن َ / نُو م ُ زِ ] (ص مرکب ) نوکر تازه ٔ ناآزموده و شاگرد. (ناظم الاطباء).
تب لازملغتنامه دهخداتب لازم . [ ت َ ب ِ زِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حمای لازم . تب بندی . تب دائم . تب یک بندی . || گاه از آن سل اراده کنند. رجوع به تب و حمی و دیگر ترکیب های این دو شود.