بند ۵lace 1, leis 1واژههای مصوب فرهنگستانرسن یا روبانی برای بستن یا نزدیک کردن دو لبۀ مقابل هم به یکدیگر
ملیله 2lace 2, leis 2واژههای مصوب فرهنگستانرشتۀ باریک فلزی از جنس طلا یا نقره، و امروزه بیشتر نخی، به رنگ طلایی یا نقرهای، که برای تزیین بر روی پارچه دوخته میشود
پوسبرگduff, duff layerواژههای مصوب فرهنگستانلایهای از مواد آلی نسبتاً تجزیهشدۀ کف جنگل که در زیر لاشبرگ قرار دارد
لاشلغتنامه دهخدالاش . (اِخ ) در مشرق جوین . (افغانستان ). || قلعه ٔ سپیدکوه یا سپیددز که معروف است به لاش . (تاریخ سیستان ص 404 و 406).
لاشلغتنامه دهخدالاش . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان طیبی سرحدی . بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان واقع در 7 هزارگزی خاوری قلعه رئیسی مرکز دهستان . دارای 50 تن سکنه است . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6</span
لاشفرهنگ فارسی عمید۱. ‹لش› جسد حیوان مرده؛ مردار: ◻︎ بر این زمین که تو بینی ملوکطبعانند / که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش (سعدی۲: ۴۶۳).۲. (صفت) پست؛ زبون.۳. (صفت) لاغر.۴. (صفت) هیچوپوچ.
لاشفرهنگ فارسی عمیدتاراج؛ غارت؛ چپاول.⟨ لاش کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] غارت کردن چیزی، بهخصوص چیزهای خوردنی، از قبیل میوۀ درخت و خوراکهای روی سفره؛ لاشیدن: ◻︎ ای پسر گر دل و دین را سفها لاش کنند / تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش (ناصرخسرو: ۲۷۶).
تالاشلغتنامه دهخداتالاش . (اِ) بمعنی جنگ و جدال و غوغا است و از لغات تاتاری است و در اشعار فارسی وارد شده و بصورت تلاش نویسند. (لسان العجم شعوری ج 1 ص 279). || سعی و جستجو، ظاهراً غلط است چرا که در کلام اساتذه و کتب لغت نیامده
خلاشلغتنامه دهخداخلاش . [ خ ِ ] (اِ) زمین پر گل و لای . || زمین که در آن آب و لای بهم آمیخته است . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). لجن . (یادداشت بخط مؤلف ). خلیش که آنرا چیچله و خلاب و غریقج نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ).
زغلاشلغتنامه دهخدازغلاش . [ زُ ] (ع اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل «ته تار» فرانسه دانسته که بمعنی شکل و حالت اول اقسام قورباغه ، غوک ، وزغ و سمندر است (شکل بچّه قورباغه قبل از دگردیسی ). و همچنین بمعنی درخت چتری شکل و اسم عامیانه ٔ بعضی از ماهیها و غیره است . رجوع به دزی ج <span
گنده لاشلغتنامه دهخداگنده لاش . [ گ َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) تخم مرغی که مرغ روی آن خوابیده و فاسد شده است .