لاف زدنلغتنامه دهخدالاف زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) خودستائی کردن . دعوی باطل کردن . تصلف . تیه . صَلف . طرمذه . تفیّش . بهلقة. ضنط. (منتهی الارب ).- لاف ازچیزی زدن ؛ مدعی داشتن آن بودن : ببودند تا شب در این گفتگوی همی لاف زد مردپیکارجو
لاف زدنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی دن، بالیدن، رجز خواندن، نازیدن، منم کردن، آماس کردن، الدرم[و]بلدرم کردن، ال کردن و بل کردن (اله کردن وبله کردن)، کرکری خواندن، یللی خواندن فخر کردن، فخرفروشی کردن، تفاخر کردن چاخان کردن، پز دادن، قمپز در کردن، غلو کردن، اغراق کردن
لاف لافلغتنامه دهخدالاف لاف . (اِ صوت ) خوردن مایعی مانند ماست و جز آن با لبها بدانگونه که آواز کند چنانکه سگ ، گاه ِ آب خوردن .- لاف لاف خوردن (سگ آب را) ؛خوردن با لبها و زبان چنانکه آواز کند.
لافلغتنامه دهخدالاف . (اِ) اسم از لافیدن . خودستائی به دروغ . به تازی صلف بود و به پارسی خویشتن ستودن . (لغت نامه ٔ اسدی ). صَلف . (دهار).تصلّف . دعوی باطل . گزاف . (دهار). تیه . (منتهی الارب ). کلام فضول و عبارت گشاده و خویشتن ستائی و خودنمائی باشد. (برهان ). سخن زیاده از حد و دعوی بی اصل و
لاففرهنگ فارسی عمید۱. گفتار بیهوده و گزاف؛ دعوی زیادهازحد.۲. خودستایی.⟨ لاف زدن: (مصدر لازم)۱. خودستایی کردن.۲. دعوی زیادهازحد کردن: ◻︎ دوست مشمار آنکه در نعمت زند / لافِ یاری و برادرخواندگی (سعدی: ۷۱).
دست لافلغتنامه دهخدادست لاف . [ دَ ] (اِ مرکب ) دشت . سفته . داشن . دشن . (یادداشت مرحوم دهخدا). پولی که روز اول ماه یا روز اول سال به کسی دهند و آن را خجسته دانند و به فال نیک گیرند. || قلب «دست فال » است به معنی سوداو معامله ٔ اول . (آنندراج ). سودای اولی که استادان حرفت و اصناف کنند و آن را م
خوش غلافلغتنامه دهخداخوش غلاف . [ خوَش ْ / خُش ْ غ ِ ] (ص مرکب ) شمشیری که به اندک حرکت از نیام خود بخود بدرآید. (غیاث اللغات ) : مگو عاشق پس از مردن ز شوق درد یار افتدچو تیغ خوش غلاف از جوش بیرون از مزار افتد.<p class="author"
حلافلغتنامه دهخداحلاف . [ ح َل ْ لا ] (ع ص ) بسیار سوگندخوار. (از غیاث ازلطائف ) (از آنندراج ). سوگندخواره . (مهذب الاسماء).
خضلافلغتنامه دهخداخضلاف . [ خ ِ ] (ع اِ) درخت مقل . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). مقل مکی . (یادداشت بخط مؤلف ).