لاکشلغتنامه دهخدالاکش . [ ک ِ ] (اِ) در اصطلاح بنایان ، رومی . که یک جانب آن دیواره دارد و جانب دیگر ندارد.
لاکشلغتنامه دهخدالاکش . [ ک ِ] (اِ) ظاهراً «شُسه ٔ» امروزی است که در دو طرف جوئی دارد برای فاضل آب : و اول کسی که بر طبرستان راه لاکش پدید کرد از پریم تا ساری و از ساری تا گرگان اصفهبد شروین بود. (تاریخ طبرستان . ظاهراً).
لاکزلغتنامه دهخدالاکز. [ ک ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لکز بمعانی لگد زدن بر سینه و مشت بر گردن زدن و به دست یا به کارد زدن بر سینه و گلو. (از منتهی الارب ).
گلوکزلغتنامه دهخداگلوکز. [ گْلو / گ ُ ک ُ ] (فرانسوی ، اِ) نوعی از ماده ٔ قندی در بعض میوه ها، این ماده در اغلب میوه ها و عسل یافت میشود. این ماده ٔ قندی بوسیله ٔ مواد غذائی و خوراکی داخل بدن شده و بشکل گلیکوژن در کبد و عضلات ذخیره میگردد. بدن سالم قادر به جذب
لاقیسلغتنامه دهخدالاقیس . (اِخ ) لافیس . (برهان ). نام دیوی که در نماز به خاطر وسوسه اندازد. (غیاث ) : تو گوئی که عفریت لاقیس بودبه زشتی نمودار ابلیس بود. سعدی .در همه ٔ روم و شام چون کفر ابلیس و فسق لاقیس چنان مجهور شده است . (زیدر
لقزلغتنامه دهخدالقز. [ ل َ ] (ع مص ) مشت بر سینه زدن یا هر جا که باشد. || لگدزدن . || به مشت بر سینه و بر گردن زدن درهر لگد زدن . (منتهی الارب ). بر قفا بزدن . (زوزنی ).
لاکشتهلغتنامه دهخدالاکشته . [ ت َ/ ت ِ ] (اِ) لاکچه . لاخشه . لاکشه . لخشک . جون عمه . لطیفه . تتماج . لاخشته . نوعی رشته که لوزی برند و از آن آش پزند : لاکشته و رشته فرموده بود [ سلطان مسعود ] بیاوردند بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span
لاکشهلغتنامه دهخدالاکشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) لاخشه . لاکچه . لخشک . جون عمه .لطیفه . تتماج . لاکشته . رجوع به لاخشه شود.
لاکشتهلغتنامه دهخدالاکشته . [ ت َ/ ت ِ ] (اِ) لاکچه . لاخشه . لاکشه . لخشک . جون عمه . لطیفه . تتماج . لاخشته . نوعی رشته که لوزی برند و از آن آش پزند : لاکشته و رشته فرموده بود [ سلطان مسعود ] بیاوردند بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span
لاکشهلغتنامه دهخدالاکشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) لاخشه . لاکچه . لخشک . جون عمه .لطیفه . تتماج . لاکشته . رجوع به لاخشه شود.
بلاکشلغتنامه دهخدابلاکش . [ ب َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) بلاکشنده . متحمل بلا. مبتلی به بلیه . (فرهنگ فارسی معین ).مردم رنجبر مبتلی به بلیه . (ناظم الاطباء). || رنجبر. سختی کش . (فرهنگ فارسی معین ) : او مانده و یک دل بلاکش و او نی