لبجلغتنامه دهخدالبج . [ ل َ ] (ع مص ) بر زمین زدن کسی را. (منتهی الارب ). لبج به (مجهولاً)، بر زمین افکنده شد و افتاد. || به چوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب ).
لبزلغتنامه دهخدالبز. [ ل َ ] (ع مص ) نیک خوردن و فروبردن . || بینی بند بربستن . || بر پشت زدن به دست . || سخت زدن . || راندن . || لقب دادن . || لگد زدن شتر. || سخت زدن ناقه سم را بر زمین . (منتهی الارب ).
لبیجلغتنامه دهخدالبیج . [ ل َ ] (ع اِ) برک لبیج ، شتران شبانگاه بخوابگاه فروآینده ٔ خوابنده ٔ پیرامون سرایها. یا شتران قوم مقیم و فروخوابنده پیرامون خانها. (منتهی الارب ).
لبیشلغتنامه دهخدالبیش . [ ل َ ] (اِ) لواشه . حلقه ای باشد از ریسمان که بر لب اسبان و خران بدنعل گذارند و پیچند و نعل کنند. (برهان ) (آنندراج ).دهانگیر اسب بود. لبیشه . لویشه . لبیشن : تو نبینی که اسب توسن رابگه نعل برنهند لبیش .عنصری .
لبجةلغتنامه دهخدالبجة. [ ل ُ ج َ ] (ع اِ) دام آهنین شاخدار سرکج که بدان گرگ را شکار کنند. ج ، لَبَج ، لُبَج . (منتهی الارب ).
لبجةلغتنامه دهخدالبجة. [ ل ُ ج َ ] (ع اِ) دام آهنین شاخدار سرکج که بدان گرگ را شکار کنند. ج ، لَبَج ، لُبَج . (منتهی الارب ).
هلبجلغتنامه دهخداهلبج . [ هَُ ل َ ب ِ ] (ع ص ) شیر دفزک . (از منتهی الارب ). هلابج . هلباجة. (از اقرب الموارد).